۲۸ آبان ۱۳۸۴

گلاويژ

پلاک صفر


دستم را گذاشتم روی بوق . گفت : " نميشه نيای ! " دنده را عوض کردم . گفت : " خوش می گذره ! بخور بخوابه . همون جور که هميشه خودت می گی . عرق و آب ... خوراک و خواب ! " برف پاک کن چند بار رفت و آمد . گفت : " کافه هاش تا صبح بازه . حتی مارمضون . با اردشير رفته بوديم اون قدر خورد که بالا آورد . ی جا وايسا سيگار بگيرم . " دنده را خلاص کردم . شاسی راهنما را زدم . تيک تيک . تيک تيک . در ماشين باز شد . فرهاد مهراد توی گوشی سوت می زد . روی موبايل شماره پلاک دو افتاده بود . " سلام عزيزم ... خوبی ؟ ... کجايی ؟ ... خوبم ... صدات گرفته ؟ ... بازم ؟ ميگرن يا ... کمرت چطوره ؟ ... تو خيابونم ... معلوم نيست هنوز ... سيد می ره . گلاويژ ... جشنواره است ديگه ... يعنی نمی دونم چی چی ِ تابستانی ... منتها تو پاييز برگزار می شه . " در ماشين باز شد . آمد بالا . خيس . نشست . گفتم : " حالا حرف می زنيم اما فکر نکنم برم . زنگ می زنم بهت ... کاری نداری ؟ زنگ می زنم ديگه ... حرف می زنيم خوب ؟ ... خداحافظ ... بوس بوس ! " با يـــک بـــرگ دستمال کاغذی بخار شيشه را پاک کرد. پرســـيد : " مــی گه نرو ؟ " گذاشتم توی دنده . گفتم : " می گه برو . " گفت " پس حله ! " گفتم : نچ ! " صدای باران روی سقف ماشين بود ! صدای باران روی شيشه ها . روی همه ی شهر بود . شـُر شـُر می باريد . گفت : " چرا نه ؟ باز که حرف خودت رو می زنی . عين ... خل ها ! " شاسی راهنما را فشار دادمن سمت پايين . دور زدم . باران باز می باريد . گفت : " ببين هرچی نويسنده است مياد . سفر خوبيه ها ! می ريم اونجا تا خرخره خورون . می ريم دانسينگ . دختراش خوشگلن . می ريم اربيل . من همه جور امکاناتی دارم اون جا . دخترای کرد خوشگلن ! برات سخنرانی گذاشتم اونجا . اگه خواستی با يکی هم اتاقت می کنم که يک هفته بيرون نيای از اتاق ." فلاشر را روشن کردم . کنار خيابان ايستادم . مينی بوسی از کنار ماشين گذشت . آب خيابان را پاشيد به بدنه ماشين . دستم را دراز کردم . دستش را گرفتم . عکس پلاک دو روی داشبورد بود . گفتم : " با اين که نمی دونم چرا اين قدر خوبی می خوان بکنن بهمون ولی مطمئنم که خوش می گذره . ولی من نمی تونم بيام . تنهاست . مريضه . کمرش . ديسک سياتيکی و ميگرن . نگرانی براش خوب نيست . شايد باعث شه اين سفر که آدم سوار آسانسور شه تو عالم ادبيات اما وقتی برگشت و ديد کسی که اينا به خاطرش بوده خسته است . روحش و ... بگذريم . خوش باشين . تشکر کن ازشون اما من نمی تونم بيام . " پياده شد . در باران دور شد . باران تندتر شد . صدای باد می پيچيد . موسم تابستان گذشته بود . پاييز هميشه به گريه اش می انداخت . باران شد .

شـــــهــــــــــــرام

۱ نظر:

Armin گفت...

چه پلاك هاي خوشبختي.
يكي يك پلاك ندارد منم آويزان كنم از اين گردنم؟
به خدا از دختر كرد هم مي گذرم.