۱۸ آبان ۱۳۸۴


پلاک صـــــفـــر
زير تابلوی حمل با جرثقيل می ايستم . به صفحه گوشی
تلفن همراهم نگاه می کنم . " هـگـزا " . بايد مهندس کيانی باشد . قطره های باران روی شيشه جلوی ماشين سر می خورند . برف پاک کن خاموش است . نور چراغ گردان ماشين پليس به قطره های باران شيشه عقب می خورد و شکسته می شود . تلفن قطع می شود . دوباره زنگ می خورد . گوشی را بر می دارم . " الو ؟" صدای دختر جوانی می گويد : " سلام . آقای مهندس . . . " صدای بوق اتوبوسی که از کنارم می گذرد در گوشم می پيچد . " ... دستتان . مهندس کيانی . . . خط هستند . " آهنگ سريال " از سرزمين شمالی "می پيچد توی گوشم . شيشه را کمی پايين می کشم تا بخار نکند . سرما ی هوا می سرد توی اتاق ." از سرزمين شمالی " هنوز می خواند . در داشبورد را باز می کنم . صدای کيانی می گويد : " سلام " . دختر جوانی آن طرف خيابان ايستاده زير باران . ماشين ها به سرعت می گذرند . صدای کيانی می گويد : " کجايی مهندس ؟ رفتی پشت سرت را هم نگاه نکردی ها !! " مانده ام که تو اين هوا چرا شلوار برمودا پوشيده . پاهاش بی جوراب است . " می گم ی ِ سر به ما بزن . بابت نقشه ها . " بند کفشش مثل پيچک پيچيده دور پاش . " نقشه های اسمبلی اش رسيده ولی نقشه کش های ما سر در نميارن که " قطره ای آب سر می خورد از ساق تا مچش . خودش را تنگ بغل کرده . شيشه را بيش تر می کشم پايين . " اين تغييراتی هم که گفته بودی بدن انجام دادن . رِويژن زدن انگار بالاخره . " گوشی را می گيرم زيربغلم . سرم را از شيشه می برم بيرون . آهسته می پرسم : " آتيش داری ؟ " از صدای برخورد باران با سقف ماشين می فهمم باران تندتر شده . با انگشتهام ادای فندک زدن در می آورم . " آتيش . . . آتيش ... " گوشی را می آورم بيرون . " فقط يادت باشه دفترچه ی محاسبات رو هم بياری واسمون " دختر می آيد اين سوی خيابان . دستم را می گذارم روی شاسی گوشی و تلفن را قطع می کنم . دختر به وسط خيابان می رسد . شماره را دايورت می کنم روی تلفن دفتر . موتورسيکلتی از کنار ماشين می گذرد . دختر منتظر عبور شورلت قرمز است تا خودش را برساند اين سوی خيابان . کسی به شيشه سمت شاگرد می کوبد . شيشه را می دهم پايين . شهرزاد مثل موش آب کشيده ايستاده . می گويد : " درست حدس زدم پس . سلام . " در را باز می کند و می نشيند روی صندلی شاگرد . " هيچ وقت فکر نمی کردم از ديدن شوهر خواهرم اين قدر خوشحال بشم " ماشين را روشن می کنم . می گذارم تو دنده يک . می پرسم : " اين طرف ها ؟ " پيکان سفيدی آرام پشت من می ايستد . چراغ گرم کن شيشه عقب را می زنم . می خواهم ببينم سوار پيکان می شود يا نه . شکست نور در قطره های باران نمی گذارد چيزی ببينم
شــــهــــرام

۳ نظر:

Armin گفت...

ها؟

ناشناس گفت...

سرعت آپیدن تو زیاده یا سرعت سر زدن من؟!! بابا یواش

4040e گفت...

ببین شهرام جان تولد من نزدیک است اگر می شود لطف کن یکی از این پنجره ها که تویش خانم خوشگل دیده میشود برای من بیاور باران هم داشت اشکالی ندارد