۹ آبان ۱۳۸۴

پلاک یک
ويـــــــژه هــــــفـــت خــــــط
جهان پر از چیزهای مزخرفی است که آدم، میدانید؟ نمیداند. یعنی چیزهایی که آدم نمیفهمد عددهایی که زیادی بزرگند خاطراتی که خیلی دور، زنهایی که دست آدم به آنها نمیرسد. توریهایی که آدم هر چه میشمارد، دست میمالد، آخرش پیدا نیست که چند خانه دارد و حتی یک خانه اش هم پاره نمی شود که انگشت آدم برود آن تو. جهان کلا جای خوبی نیست. آدم همه اش گیج میشود تویش. مثل من که حالا هی روی این پله ها مینشینم و سعی می کنم هی برای دخترهای دیگر کوچه -نه تو که رفتی. حواسم هست تو رفتی خیلی سال پیشتر رفتی و من حتی نتوانستم یک سانت پایین تر از پیرهنت را ببینم و این خیلی نامردی بود ای دختر همسایه- خوشگل به نظر بیایم. و من هی همش مدام دائما به این فکر میکنم الان. که انگار توی شلوار خودم راحت نیستم. مثل کنیزهای شب اول که برای سلطان هدیه باشند هی به خودم میگویم. نکند درد بیاید یا نکند خوشش نیاید و من را بیاندازند توی کوچه. و بعد سعی می کنم آن چیزی که مینویسم غمگین باشد. شهرام حرفهای با کلاس غمگین دوست دارد. و پریسا فکر میکند که دست خودم نیست که نثرهای من قشنگ اند و اشکال دارند؟ کی گفته اشکال دارند؟ عمرا در تمام بعد من هم عمرا که کسی نیاید که بتواند این اندازه که من بودم باشد. و مطمئنم که در تمام فامیل شهرام اینها یک نفر به درازی من نیست. چه فایده؟ واقعا چه فایده دارد که آدم تنهایی روی پله ها بنشیند و به عددهای بزرگ دنیا که بقیه فکر نمی کنند فکر کند. به عددهایی که به هر حال اتفاق می افتند. یکی مثلا اینکه در جهان کلا چند برگ چنار وجود دارد؟ و اگر آدم به برگ چنار آلرژی داشته باشد از چند چیز باید خودش را؟ این خیلی مهم است. خیلی اساسی است. چند نفر هستند توی دنیا که به خاک روی برگ چنار آلرژی دارند؟ و کلا در روی هر برگ چند ریزه خاک هست؟ هزارتا؟ ده هزارتا؟ و آن چند تا آیا وقتی که عطسه میزنند آیا مثل من غمگین و خسته هستند؟ توی چشمهایشان اشک جمع نمیشود؟ این فکر ها مخ آدم را می ترکاند و خود این مساله هم که دیگران به این چیزها فکر نمیکنند باز هم مخ آدم را و اینکه حتی اگر برایشان توضیح هم که میدهی باز. همین میشود که آدم بالش را میگذارد روی دوشش آخر میرسد به خانه یک جایی تنها، که نزدیک هیچ است. ولی هرگز هیچ نمیتواند باشد. آدم نمیتواند هیچ بشود هیچ وقت. ما آدمها کوچک و غمگینیم. هیچ خیلی حرف بزرگ و شادمانی است. حتی دیوانه هایی مثل من هم نمیتوانند هیچ را بشمارند...

۲ نظر:

ناشناس گفت...

donya jaye mozakhrafie ghabul amma mozkhraftar az donya budane ba vasete ast ke adamo gom mikone to bishomari az hichhaee ke hich divane ee mese to ham nemitune unha ro beshomare ! miduni kash mishod bi hich vasete ee bud o hich hichi nabud ke adam natune beshmore va fekre dargiresho dargirtar kone ! inke vase dokhtare hamsaye khoshgeltar she ya vase pesare hamsaye lavandtar ..kolan az tamume harchi ke ba kalameye vaseye.. shoru mishe motenaferam ..
rasty in commento bayad be hesabe ki benevisam?

ناشناس گفت...

اوهوم
اينا رو كه من خيلي وقته دارم ميگم
كسي نيست بشنوه
يعني وقتي شنيدند
نارو زدند
گفتند آره اما جوري رفتار كردند كه مثل نه بود
زندگي اينقدر بي سروته هست كه هيچ تنها ارزشيه كه توش پيدا ميشه
خاك توي سر هر چي منه كه داره اين آشغال خونه رو تحمل ميكنه بين اينهمه
زباله
اگه يه جو قدرت "هدايت" رو داشتم!
آخ كه چيا نميشد
ميبيني هي داريم ناله مي كنيم كه آي غمگينيم- خب هستيم-
كه كوچيكيم
-صد البته كه هستيم-
اما عرضه نداريم تكليف اين بودن رو مشخص كنيم
اگه راست ميگي تا حالا چند بار خودكشي كردي؟