۶ آبان ۱۳۸۴

پلاک صـــــــــفـــر

نوشتم : 1353-1354
نوشتم : 1354-1355

.
.
.
نوشتم : 1383-1384

شمردم . پايان يک سالگی . پايان دو سالگی . . . پايان سی و يک سالگی . ضرب کردم . سی و يک ضربدر دو می شود شصت و دو . فکر کردم : عمر مفيد يک انسان متوسط قامت با وضع مالی متوسط چند سال است . شايد شصت و دو . به زحمت . با ارفاق . فکر کردم : چقدر کار باقی مانده دارم هنوز . نقشه های عرشه های سکوهای نفتی پيش رويم بود . تلفن زنگ زد . بيرون سرد بود . پری سا را ديدم نشسته روی پلکان خانه . تنها . پری سا را ديدم خوابيده بر تخت . تنها . پری سا را ديدم نشسته روبروی جعبه ی جادو . تنها . هنوز کسی سهم او را از اين زندگی نداده است . من نيمی بيش تر برايم نمانده است . از اين مقدار نيمی به شب نيمی به غفلت . مثل آن چه گذشت . مادرم را نمی دانم . فال می گيرد . هيچ سربازی برايش نمانده است . برادرم از سربازی برگشته . مادرم روی زمستان جانمازش را پهن کرده است . تنها . شاذلی از اين دورتر هم می رود . به زودی . با اولين پرواز . مارپله های زيادی را هنوز ننوشته ام . ديو های زيادی هنوزاز چراغ جادوی قصه های من بيرون نيامده . می شمرم . 1384 . 1385 . سوز برف می آيد . موهايم را پاييز برده است . تلفن زنگ می زند . فرصت ندارم . زنگ می زند . ترسيده ام کمی . زنگ می زند . بوی کافور می آيد . از روشن کردن شمع ها بدم می آيد . بگذار چراغ ها همه روشن بماند . همه . بگذار پنجره را ببندم . نکند از راه پنجره . . . چه فايده دارد . دفترچه ليفتينگ سکوها را می گذارم توی کشو . دفتر شعرهايم را می گذارم توی کشو . دستم می خورد به کارت ويزيت . دکتر صالح آبادی . نقطه . دندان پزشک . نقطه . همه شماره ها از ذهنم پريده است . در روزنامه می خوانم : روز دانش آموز . چای می ريزم . سرد است . ها می کنم . سرد است . کف دستم را می چسبانم به ليوان شيشه ای . سرد است . می شمرم . سی و دو . می گويد : محاسبات عايق های حرارتی اين سکو کی حاضر می شود ؟ می پرسم چه قدر فرصت دارم ؟ کسی نمی داند . چه قدر فرصت براي چه ؟ شب نزديک است . بايد بخوابم . بايد تا کی بخوابم . بيدار می شوم ؟ نمی دانم
شــــهــــرام
پلاک صــــفر

۴ نظر:

4040e گفت...

: ) خیلی نشست

ناشناس گفت...

سلام عزیز دل! متولد شدی دوباره! مبرک پری سا باشد تو که در نیمه ای اما او با تو در اول راه

ناشناس گفت...

خيلی خوب نوشتی. يه جورايی ته دل همه مون...

ناشناس گفت...

شهرام تولدت مبارک
تو خيلي به زندگي اميدواري که فکر مي کني به نيمه رسيدي .من که فکر مي کنم بيشترش رفته.اصلا اين زندگي چه معني داره؟براي آدمهايي مثل ما.
يک روز بايد براي ديدن لبخند ساکي پا روي زمين بکوبيم يک روز هم براي گذران زندگي صبح تا شب بدويم و آخرش هم هيچي.
من که اصلا نگران اين نيستم که چه کارهايي رو بايد به انجام برسونم.چون مي دونم همونطور که توي اين 30 سال هيچ کاري نکردم بقيه اش هم همينطور مي گذره.يک زندگي حقيرانه با يک مرگ حقيرانه تر.
چهل سال ديگه هيچ کس نمي دونه من يا تو کي بوديم.
ولي مطمئن باش چهل سال بعد باز هم هستند کساني که عصرهاي جمعه به پارک ساعي برند تا راجع به غمهاي مشترکشون حرف بزنند و بعد هم تا سر تخت طاوس پياده بياند(يا شايدبرند ونک تا يخ در بهشت بخورند
هميشه 95 درصد مردم دنيا مثل من زندگي ميکنند.بي هدف و بي آينده.
يکي از دلايلي که هيچ وقت دوست ندارم بچه اي داشته باشم همينه.
به پري سا سلام برسون