۱۹ مهر ۱۳۸۴



عروسکا راه افتادن تو شهر اما تو عين خيالت نيس . بالاخره يه روز شهر رو به گند می کشن . تا حالاشم کشيدن ( شهربازی – حميد ياوری صفحه 21 )

قرار شده است هر ســـه شنبه نوشته ای از من این جا بی آيد (قرار شده است )ز
جمله بالا را نمی دانم به چه دليل آورده ام . فقط می بينمشان در شهر . وقتی از کنارشان می گذرم هيکلشان بوی پنبه نم کشيده می دهد . می ترسم . پاييز که می آيد بوی مرگ می دهد . دلم می گيرد . خودم را توی آيينه که می بينم , زردم . نمی خواهم بريزم . می ترسم

پس چو آهن گرچه تيره هيکلی
صيقلی کن صيقلی کن صيقلی
مثنوی معنوی – دفتر چهارم
ساکن ِ زیر ِ هم کف ِ پلاک ِ 216
رسم الخط به عهده نويسنده می باشد . نه هفت خط

۲ نظر:

ناشناس گفت...

ماپیروز شدیم .اینکه بتوانیم یک نفررا عصبانی کنیم ومادم العمر در انتظار شنیدن بوق بکاریم هنری بود که ازما برنمی آمد.بایک نفر شرط بستم که شهرام را عصبانی کنم باخت اورا می گویم

ناشناس گفت...

ماپیروز شدیم .اینکه بتوانیم یک نفررا عصبانی کنیم ومادم العمر در انتظار شنیدن بوق بکاریم هنری بود که ازما برنمی آمد.بایک نفر شرط بستم که شهرام را عصبانی کنم باخت اورا می گویم