۳ آبان ۱۳۸۴

این هم نظری ست


در آبان ماه 1354 در مدرسه ای در انتهای یاخچی آباد در جاده ی آرامگاه، نمایش نامه ای روی صحنه رفت که نامش "قصه ی آفرینش یاخچی آباد" بود! داربستی سه طبقه روی صحنه بود که هر طبقه سه اشکوب داشت. در هر اشکوب داستانی می گذشت. گفتگوهای مادری تنها با پسر معتادش، روابط خانواده ی کارگری بیکار بر سر سفره ی شام، فاحشه ای با مشتری مست که مراقب بود همسایه ها از کار و بارش سر در نیاورند، زنی بر سر لگن رختشویی در مرور حکایت هر لباس و آرزوهای دور و درازش، دو پیرزن همخانه در گفتگو کنار بساط چای، با نفرت ها و عشق های گذشته و اکنونی شان، معلمی که ...، کارمندی که ...، و ... در طبقه ی هم کف اشکوب وسطی، زنی حامله در رختخوابی دراز کشیده بود (مادر زمین!) و از بیماری ناشناخته ای رنج می برد. پیش روی این داربست، درست بالای سر تماشاگران، مرد پیر کوچک اندامی پوشیده در لباده ای سفید، با سر و صورتی سفید بر طنابی آویزان بود (پدر آسمان!) ز
نمایش با تکه ای از روایت زندگی ساکنان یک اشکوب آغاز می شد، و روایت زندگی ساکنان اشکوبی دیگر، از بالا، کنار یا وسط، روایت اول را قطع می کرد، و بعد روایتی دیگر. روایتی نیمه تمام از یک اشکوب با روایتی دیگر از اشکوبی دیگر تداخل می کرد و ... هرگاه کسی از اشکوبی از درد و رنج روزانه می نالید، زن حامله در آن پایین در رختخوابش پهلو به پهلو می شد و چیزی می گفت که پاسخی بود به کسی از گذشته ی دور و نزدیک، زن دلسوزی می کرد یا ناسزا می گفت. هرگاه کسی از اشکوبی سر بر آسمان بر می داشت و "خدا" را گواه روزگار نکبتش می گرفت، مرد پیر سفید بالای سر تماشاگران، زنگوله ای را به صدا در می آورد، خود را تکان می داد و چون کودکی شادمانی می کرد... و به این صورت تکه هایی از قصه ی آفرینش یاخچی آباد روایت می شد
بازیگران این نمایش نامه، شاگردان مدرسه و اهالی یاخچی آباد بودند که عمدتا نقش اصلی خودشان در زندگی واقعی را روی صحنه بازی می کردند! نویسنده، کارگردان و طراح این نمایشنامه معلم جوانی بود که پس از آزادی از زندان و محرومیت از حق استخدام، چند سالی بود در خارج از محدوده ی شهر تهران، دور از "چشم ها"، در آن مدرسه درس می داد و با اهالی یاخچی آباد و نازی آباد کار تیاتر هم می کرد
با وجودی که محل اجرای این نمایش با مرکز شهر تهران که آن موقع میدان شهرداری (امام فعلی) بود، سیزده کیلومتر فاصله داشت، و تقریبا پای هیچ تماشاگر تیاترهای شهر به آنجا نمی رسید، در برنامه های خبری و هنری رادیو و تلویزیون سراسری در مورد این نمایش نامه گفتگوها شد، در روزنامه های صبح و عصر آن زمان، کیهان، اطلاعات و آیندگان در باره اش نقد نوشتند و با نویسنده و بازیگرانش مصاحبه کردند. دعوت نامه ای هم از مسوول فرهنگی سفارت آمریکا گروه را برای یک سفر دو ماهه ی نمایشی در چند شهر آمریکا دعوت کرد! که با توجه به شرایط زندگی بازیگران و این که مسوول گروه نه پاسپورت داشت و نه اجازه ی خروج، قضیه با یک لبخند تمام شد
درست سی سال بعد، در اواخر مهر و اوایل آبان 1384، بر صحنه ی تیاتر شهر، نمایش نامه ای روی صحنه رفته است که نامش "پنجره ها"ست! نمایش نامه در یازده غرفه می گذرد که در هرغرفه چند نفر یک زندگی را بازی می کنند. تنها ارتباط این زندگی ها، پیر مردی ست که ظاهرا پدر بزرگ همه ی اینهاست. او مردی ست ثروتمند و صاحب این خانه و خانه های دیگر که گویا همه ی اهالی منتظر مرگش هستند تا ثروتش به آنها برسد. نویسنده و کارگردان این نمایش آقایی ست به نام "فرهاد آییش" و بازیگران آن پیر و جوان حرفه ای تیاتر هستندچند شب پیش یکی از بازیگران "قصه ی آفرینش یاخچی آباد"، وقتی از دیدار نمایش "پنجره ها" به خانه بازگشت، به معلم سی سال پیشش تلفن کرد؛ "شنیدین که یک نمایش نامه به اسم "پنجره ها" در تیاتر شهر روی صحنه است؟". معلم آن سال ها گفت؛ آره. شاگرد آن سال ها گفت؛ "موضوع نمایش نامه را هم می دانید؟"؟ معلم آن سال ها گفت؛ تا اندازه ای! شاگرد آن سال ها کمی سکوت کرد و با تاسف گفت؛ فکر نمی کنید خیلی چیزها در "پنجره ها" با "قصه ی آفرینش یاخچی آباد" ... معلم آن سال ها گفت؛ چرا! چطور؟ شاگرد آن سال ها گفت؛ محمود (شوهرش) می گوید شما باید کاری بکنید! معلم خندید؛ مثلن چه کاری؟ شاگرد: دست کم به آقای "آییش" بنویسید که این یک اقتباس افتضاح از کاری ست که .. معلم خندید: اقتباس؟ فکر نکنم این آقا آن زمان به دنیا هم آمده بود، یا می توانست به تیاتر برود! شاگرد: چرا، سن ایشان بیش از سی سال است. بعد هم، با آن همه مصاحبه و سر و صدا، باید جایی خوانده باشد. شما متن "قصه ی آفرینش .." را دارید؟ معلم گفت؛ دارم. شاگرد گفت؛ ولی ...! معلم گفت؛ حالت خوب است، مینا جان؟ محمود و بچه ها خوب اند؟. شاگرد که مایوس و مغموم شده بود گفت؛ بعله. مرسی. همه سلام دارند. ولی آخر چرا به این راحتی از سرش می گذرید؟ تمام مدت به متن زیبا و بازی بچه ها و مردم بی سواد یاخچی آباد فکر می کردم. حتی یک ذره از ان همه زیبایی در "پنجره ها" نیست. معلم گفت؛ خوب، تو بازیگر آن نمایش نامه بودی و شاید کمی هم تعصب بخرج می دهی. باید دید دیگران چه می گویند. بعد هم، هر حرفی در مقایسه این دو نمایش نامه بزنی، جز خنده حاصلی ندارد. شاگرد آن سال ها که از این لحن ناامید شده بود، پیش از این که گوشی را بگذارد، گفت؛ یعنی کسی نیست که هر دو نمایش نامه را دیده باشد و بتواند حرف مرا تایید کند؟ معلم گفت؛ شاید بسیاری باشند، ولی که چه؟ فکر کنم دست اندرکاران "پنجره ها" حتی نام "فصه ی آفرینش یاخچی آباد" را هم نشنیده باشند. شاگرد گفت؛ ولی آن همه مطلب و نقد و مصاحبه در روزنامه و تلویزیون و ... معلم گفت؛ گیرم که باشد، چه می توان کرد؟ و اصلا چرا؟ شاگرد گفت؛ آخر این همه شباهت، حتی صحنه آرایی... معلم گفت؛ همه چیز ممکن است. وقتی خداحافظی می کردند، شاگرد مایوسانه گفت؛ دست کم یک جا بنویسیدش. معلم گفت؛ چشم!
وقتی معلم آن سال ها گوشی را گذاشت، فکر کرد یک نفر هست اما! یک نفر که هر دو نمایش را دیده، معلم آن سال ها را به دلیل همکاری و کار مشترک می شناسد و . در آبان 1354 رییس اداره ی تیاتر بوده و همراه "مهرداد پهلبد" وزیر فرهنگ و هنر وقت، به دیدار نمایش "قصه ی آفرینش یاخچی آباد" آمد. در اتاق پشت صحنه هم گفتگوها داشتند. حالا هم گویا نقش پدر بزرگ را در "پنجره ها" بازی می کند! آقای علی نصیریان

هیچ نظری موجود نیست: