۸ مرداد ۱۳۸۴

یارب این نوگل خندان که سپردی به منش / می سپارم به تو از چشم حسود چمنش

پری سا به نام گنجی جرعه ای ازدریای حضرت حافظ طلب کرد . اين شعر آمد
تا ز ميخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پير مغان خواهد بود

حلقه پير مغان از ازلم در گوش است
بر همانيم که بوديم و همان خواهد بود

بر سر تربت ما چون گذری همت خواه
که زيارتگه رندان ِ جهان خواهد بود

برو ای زاهد خود بين که ز چشم من و تو
راز اين پرده نهانست و نهان خواهد بود

ترک عاشق کش من مست برون رفت امروز
تا دگر خون که از ديده روان خواهد بود

چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به سجد
تا دم صبح قيامت نگران خواهد بود

بخت حافظ گر از اين گونه مدد خواهد کرد
زلف معشوقه بدست دگران خواهد بود

۳ نظر:

ناشناس گفت...

سلام ..................اول..........خيلي زيبا بود .........من هم امروز به روز مي كنم .........موفق باشي...

4040e گفت...

میدونی جونی؟
گاهی وقتا یه چیا که فک نمیکنه آدم می آد
سرش که فکر هیچ حافظم بش نمیرسه

ناشناس گفت...

سلام. من رو به ياد اين شعر نيما انداختی: مي تراود مهتاب مي درخشد شبتاب، نيست که يکدم شکند خواب به چشم کس
... و ليک، خواب در چشم ترم مي شکند
موفق باشی-مجيد