۱۱ بهمن ۱۳۸۷

می گوید : کلاغ ها از تهران فرار کردن اینجا . نگاشون کن . چه سيا
اولین بار هم حرفمان با کلاغ ها گل انداخته بود . داشتم به پسرم نشانشان می دادم . جمشیدیه بودیم . پای فواره ها . گفتم : نیگا کن زاغی ها را . پرید توی حرفم : اینا زاغ نیستن که کلاغن . داشت پفک می خورد . کتاب " رازهای سرزمین من " دستش بود
توی پانچوی سفیدش عین جغدها شده بود . وقتی سپهر رفت سرسره سوار شود نشستم کنارش روی نیمکت سنگی پارک . گفتم : من هم وقتی تو سن تو بودم خوندمش . گفت : من عاشق شخصیت " ماهی " ام. گفتم من اما شبیه ِ "سرهنگ " م . سپیده آن روزها پاش را کرده بود توی یک کفش طلاق بگیرد . قبلا با هرکه دوست می شدم و دست مالی اش می کردم حواله اش می کردم به فاخر . فاخر دست و پاچلفتی ترین دوست دانشگاهی ام بود . حالا او داشت با سپیده می رفت بلژیک . سپیده می گفت : ما با هم به جایی نمی رسیم . پدرم توی اتاق سیگار می کشید . از همان روزها از فاخر بدش می آمد . می گفت : با این مزلف نگرد اینقد بهداد . حالا که پیچیده بود سپیده را قر زده بابا خون خونش را می خورد . سپیده می گفت سپهر رُ بذاز بیاد با من . اونجا درس بخونه خوشبخت شه . اینجا چی می خواد بشه ی ِ گهی مث ِ من . سپهر تاب می خورد و صدای قهقهه اش می پیچید توی گوشم . رعنا پرسید : پسرته ؟ سیگاری آتش زدم . زمستان بود . یا اواخر آذر . گفتم : دانشجویی نه ؟ با تکان سر تایید کرد . گفتم : خوب بذار ببینم ...م م م م فلسفه ؟ پاکت پفک را گرفت جلوی من : نچ ! می خوری ؟ یکی برداشتم : حقوق ؟ گفت : تاریخ . می دونستی وقایع تاریخی همیشه دوبار تکرار می شه ؟ می دانستم . پدر از اتاق کارش بیرون نمی آمد . به مادر گفته بود راه نده این بی غیرت ر ُ . مادر توی آشپزخانه اشک می ریخت . می گفتم : مادر ِ من به زور نگهش دارم زن می شه برام ؟ پدر گفته بود از تخم و ترکه ی ما نیست اگه . . . عین عموش می مونه . عین سیب زمینی بود وقتی وجیهه گذاشتش رفت فرنگ . رعنا گفت : فکر می کنی کلاغ ها واسه چی می ذارن می رن از تهران ؟ چون جای زندگی نیست اونجا . همه ش دود . همه ش جنگ اعصاب . شِت . سپهر به ساندویچ کتلتی که رعنا آورده بود گاز زد . رعنا گفت : اینو واسه بابات گرفتم . کتاب هزار و یکشب بود . گفت بعضی وقت ها لازمه یکی باشه با قصه هاش گول بماله سرت . می دونی همه اش کلکه ها اما دوست داری بشنوی به جای اینکه مجبور شی تصمیم بگیری . گفت : خیلی از ماها ی ِ شهرزاد کم داریم تو زندگیمون. سپیده که رفت برف می بارید . رفتم فرودگاه . فاخر جلو نیامد . سپیده گفت خوب کردی اومدی بهداد . دستهام را گرفت . فاخر پشت مسافرها پنهان شده بود . گفتم : خوبه نیومد جلو اون عوضی وگرنه دم رفتنش می فرستادمش دندون سازی پدرسگ ر ُ . سپیده گفت عیب کار کجا بود بهداد ؟ آشنایی مون یا رفتن من ؟ بدی های من یا بدی های تو ؟ گفتم : سپهر مادر می خواد سپیده . وقتی عطشت خوابید برگرد . نه پیش من . پیش سپهر . رعنا برای سپهر یک ادم آهنی بزرگ خریده بود . عموم زنگ زد گفت : اولش سخته بهداد بعد می گی آخيييش . سپیده گفت : دیدمش یِ بار دم مهد ِ سپهر . خوشگله . خندیدم . گفتم چه خوبه که داری می بری این فاخر مادر گاییده رُ وگرنه از دستم در می آوردش . گفت : اذیت نکنه سپهرم ُ ؟ گفتم : خجالت بکش سپیده . 12 سال از من کوچیکتره . سپهر شب بغ کرده بود . بهانه مادرش را می گرفت . پدر دو بسته سیگار کشید . فرداش گفتم جشن تولد بگیریم برای سپهر. الکی . وقتش که نبود واقعا . بهانه بود برای فراموشی . رعنا هدیه اش را ظهر با پیک فرستاد . تلفن کرد برای عذرخواهی . گفتم : بیا . دیوونه نشو بیا . علاوه بر هدیه سپهر یک کتاب هم برای من فرستاده بود . ناخمن . مهدکودک سپهر را عوض کردم . بردمش نزدیک شرکت خودم . برادر رعنا آمده بود شرکت . هم سن و سال بودیم با هم . از آلودگی هوا گفت و گرانی . حرفمان رسید به شاملو و حراج وسایلش . می گفت عاشق آیداست . دو شعر از آتشی برایش خواندم . در جواب شعری از شمس لنگرودی خواند و توصیه کرد پدرو پارامو را بخوانم . وقتی خواست برود گفت : این رابطه به نظر شما . . . حرفش را خورد . گفتم : می دونی نسل ما داره منقرض می شه . نسل کتابخون ها . نسل کتاب سفیدها . گفت : رعنا فقط 23 سالشه . گفتم : هیچی بین ما نیس . هیچی . فقط ادبیات . شب رعنا تلفن کرد گفت : دلم می خواست وقتی با داداشم صحبت می کردی عین فیلم رگبار از در و دیوار چشم و گوش اونجا بود . گفت : بابام می گه برو واسه ادامه تحصیل اروپا . چی گفتین حالا به هم ؟ خوش تیپه داداشم نه ؟ سپهر بهتر شد سرما خوردگیش ؟ فیلمهای کوتاه در مورد پاریس رُ دیدی؟ مامان می خواد واسه مهمونی فرداشبش دلمه بادمجون درست کنه همون که تو دوست داری . پرسیدم : فیلم کلاغ را دیدی؟ می گوید حواست نیست اصلا . شب سپیده ای میل زده . نوشته فاخر تو یکی از دانشگاه های بروکسل کار گرفته . چیزی شبیه استادیار . نوشته هوا خیلی سرده . نوشته مواظب سپهر باشم و مواظب خودم . نمی دانم از سرناچاری من را اضافه کرده یا نه . نوشته ما از ی ِ جنس نبودیم بهداد . پرسیده حال همه خوبه ؟ برایش چند کلمه بیش تر نمی نویسم . می نویسم : حال همه ی ما خوب است اما

۱ بهمن ۱۳۸۷

برای عادل فردوسی پور

نود درجه اگر
بچرخد اين سيب هم
و هی چرخ چرخ عباسی
خدا ما را از ياد برده است
و روی اين گربه ی جغرافی
هی دست به دست می دهندمان
تا لب ِ گور ِ بابای هرچه آدم منفی ِ نود درجه
که قائم نيست يعنی
نه به خود ، نه به خدايی که مثلا بايد باشد
همين حوالی و حدود
اصلا وقتی بهار غايب است
چه جای باران در فنجان قهوه مان
اگر که آسمان آبی نيست و
اين ديوار به درد نوشتن هيچ شعاری نمی خورد
اگر تمشک طعم هميشه را نمی دهد
نود درجه هم اگر نباشيم به جايی برنمی خورد
ما مردمان نسيانيم
نام ها و نشانه ها . . .
بادها را و گل و بوی عطر رازقی را حتی راحت از ياد می بريم

۲۲ دی ۱۳۸۷

یک بی ام و مشکی متالیک کمی جلوتر ایستاد . حس کرد راننده از توی آینه نگاهش می کند. کیفش را انداخت روی شانه و رو برگرداند . بی ام و کمی دنده عقب آمد . ماشین گشت منکرات آرام از کنارشان گذشت . شیشه های بی ام و دودی بود . عینک آفتابی اش را کمی روی چشمها جابجا کرد یک پیکان زرد قناری کمی مانده به او ایستاد . دو پسر بیست و چند ساله توی پیکان بودند یکی شان بستنی می خورد یکی از مغازه دارها توی پیاده رو روی صندلی راحتی نشسته بود و تکه های چوب را پرت می کرد توی حلب روغن نباتی ای که آتشدان شان شده یود . بی ام و یک بار بوق زد تا مردی که پشت ماشین منتظر تاکسی ایستاده بود کنار برود . مرد گفت : ا...اکبر . . . سید خنداااان
تاکسی نارنجی ایستاد । زن تا امد برود طرف تاکسی حرکت کرد . بی ام و کمی عقب عقب آمد . پیکان زرد قناری هنوز همان جا بود . جلوی سینما دو دختر دبیرستانی هِر و کِر می کردند . دودل شد . بی ام و بوق زد . زن آرام رفت طرف در سمت شاگرد و دستگیره را کشید . صدای مغازه دار جوان را شنید : نوش جونت . در را باز کرد سرش را برد توی ماشین : خوب نیست هی بوق می زنی .
خشکش زد . صدای مرد را شنید که با تعجب پرسید : تویی ؟