۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۴

بی سرزمین تر از باد

به روژ ئاکره يی آمده ايران . از سوئد . بعد رفته عراق . کردستان عراق و دوباره ايران سرزمين " به روژ " کجاست ؟ او را عصر سه شنبه در جلسه نقد مجموعه داستانش ديدم (" حسين آبکنار" عزيزم باعث برگزار شدن اين جلسه شده بود ) " به روژ " در اين ديدار جمله ای گفت که خيلی موجز اما بسيار دردآور بود . او وقتی داشت از گذشته اش حرف می زد گفت : " از پناهنده بودن در ايران خسته شدم . به سوئد پناهنده شدم ." شايد منظور " به روژ " از پناهنده بودن واقعا اين باشد که او خود را ايرانی نمی داند اما من فکر می کنم در اين جمله طنزی تلخ نهفته بود . که اگر اينگونه بود بايد اين روزها برمی گشت کردستان عراق . يا ديگر از بودن در ايران لذت نمی برد . نمی دانم منظور او را به خودش واگذار می کنم . برای من مهم اين بود که من " به روژ " را هموطنم ديدم . نه به اين خاطر که فارسی را شيوا صحبت می کند . يا کتابش را در ايران چاپ کرده . "به روژ" هموطن معنای واژه های من است . من و او در کلام در ادبيات در احترام به آدمی و زبان آدمی هم قبيله ايم . من وطن دارم اما آيا در ايرانم آزادم ؟ آيا کلمه من در اين سرزمين حق حيات دارد ؟ نگو ننويس نخوان نبين و نکن آيا از من زندانی ای نساخته که تا جم بخورم بگويند هان چرا پات را از گليمت درازتر کرده ای؟ من ايرانی ام . اما پينوشه را همان قدر منفور می دانم که صدام را و بن لادن را و عرفات را و شارون را . و همان قدر مصدق از احترام برخوردار است که آلنده و گاندی و نلسون ماندلا . واقعا چه فرق می کند که از خواندن حافظ لذت ببرم يا کارور يا براتيگان و شکسپير و فردوسی و مارکز . من طرفدار فوتبالم . پرسپوليس . اما از ديدن بازی آ. ث . ميلان هم لذت می برم . يا چلسی و بارسلونا .برای من ديدن ايفل به اندازه تخت جمشيد جذاب است . يک زن زيبای ايرانی به اندازه يک زن زيبای ژاپنی يا ايتاليايی می تواند مرا به شگفتی وادارد . پس من آيا ايرانی نيستم ؟ می دانيد چه حظی دارد وقتی می دانی ميليون ها نفر همزمان تو تايپ می کنند www. ؟ " به روژ " و " منيرو " چه فرقی برای من دارند ؟ فکر می کنم من هم گاهی در سرزمينم پناهنده ام . تبعيدی ام . وقتی برای چاپ کارم بايد جواب پس بدهم آشنا بتراشم و ... . " سوان " گاهی مرا به تعجب وا می دارد . وقتی می گويد شما ايرانی ها . . . او متولد ايران است اما خودش را ايرانی نمی داند. نديده ام که دلش برای ارمنستان هم پرپر بزند .سوان کجايی ست ؟ ارمنی بودن مليت نمی شود . به ويژه اگر تو ارمنی متعصبی هم نباشی . چرا او ايران را سرزمين خودش نمی داند ؟ شايد يکی اش اين باشد که اين جا به انسان بها نمی دهند اما آن شهروند سوئدی که از جهانی شدن حمايت می کند چه؟ گاهی به کلمه مرز فکر می کنم . ( اتفاقا سوژه بعدی ام برای شعر من و علی مرز خواهد بود ) هميشه از اين که برای چيزی حد و مرز قائل باشند دلم ريش می شود . پس چرا هميشه از وطن با افتخار ياد کرده ام . نمی دانم . به خدا نمی دانم . تازگی دچار اين پارادوکس شده ام و خدا کند زودتر جوابش را بيابم . از " به روژ " دور نيفتم . مجموعه داستان " ما اين جا هستيم " خواندنی ست . خيلی هم خواندنی ست . به ويژه اين که " به روژ " جهانی می انديشد تا بگويد کهپناهنده نيست . به هيچ سرزمين و مکتب و حکومت و مليتی . او پناهنده نيست . ايرانی است حتی اگر خودش را ايرانی نداند . و عراقی ست حتی اگر اين را به زبان نياورد . من و " به روژ " هموطنيم . به خاطر انديشه مان مثل من و سوان . مثل من
و حسين ( آبکنار ) و پری سا و آرتور رمبو و غاده السمان . مثل من و. . . ها

۳ نظر:

4040e گفت...

برای من هم ویزا صادر کنید یک گوشه مینشینم به تنهایی ام فکر میکنم و مرز، همان خط آبی تیره که شبها مردها را از شب جدا میکند.

ناشناس گفت...

سلام
من هم همشهری شما
همسفر نمی خواهین ؟

رزا

ناشناس گفت...

میشه بگی چرا فکر می کنی با یک خارجی می شه هموطن شد؟