۲۷ مرداد ۱۳۸۴

كيومرث منشى زاده



در چشم هاى او هزاران درخت قهوه بود
كه بى خوابى مراتعبير مى نمود
باران بودكه مى باريد
و او بودكه سخن مى گفت
و من بودكه مى شنود
آواى ليموييِ ليموييِ ليمويى اش را
او مى گفت:قلب هاى خود را بايد عشق بياموزى
و من مى گفت:عشق غولى ست
كه در شيشه نمى گنجد
باران بودكه بند آمده بود
و در بودكه بازمانده بود
و وى بودكه رفته بود

هیچ نظری موجود نیست: