۸ مرداد ۱۳۸۴

لاشخوری بالای اين ساختمان می پلکد

های لاشخور
که پـَـرات سياس
بال می زنی هی
که همچينک ادمی فـِـک ورش می داره
که خدايی نيست
يا اگه هس
مسته
که گوشه ی آسمون نشسته و
هی عارق می زنه با آسمون قرمبه هاش
ديگه بسه
پر نکش
بال بگير برو يه ور ديگه
اينجاها چيزی پيدا نمی شه
نه ديگه قصه ی ما شادخت نداره
شازده ی قلمپز نداره
ديگ نداره
دايره و دنبکی رو گفتيم بياد
يه دهل زن تو راهه
قراره " گنجی " رو که اون تو زيرخاکی ش می کنن
مهتاب از راه تراس ِ ساختمون کيشش بده
ابر از اين ابرای نرمه و سپيد
قراره بياد بشينه زير پاش
چی مي گم
بی خيال ِ اين خيالات قشنگ
لاشخوری هم اگه هست
خود اين آدميزاده های دور و بر مان
که لباس آدمی تن کردن
اگه نه
بگذريم ديگه حتی اين روزا
قصه مون هم نمياد

هیچ نظری موجود نیست: