برگرفته از وبلاگ یکی از همین ناموس ها
يکی از دوستانم چند روز پيش که هوا هم کمی تاريک شده بود برای گرفتن يکی از جزوه هايم با پسر بچه ای اومده بود خونمون.جزوهرو نياز داشت.دم در دستش رو که دست های کوچولوی پسر بچه ای رو گرفته بود نشونم داد و خندید.گفت: می بينی! جريان رو تعريف کرد که عجله داشته و چون هوا تاريک بوده اجازه ندادن که تنها بياد و برادر ها و پدرش هم هنوز برنگشتن.اخر سر مادر و خواهرش تصميم می گيرن که پسر خواهرش رو که شايد فقط ۵ سال داشت همراهش بفرستن.بهرحال هرچی باشه.پسره مرده!واقعا خنده دار بود به اين فکر می کردم که چه طور از همين حالا از همين بچگی دارن اين حس رو بهش می دن!حس اعتماد به نفس حس قوی بودن.و اين که هميشه به تو احتياج هست اين که بايد مواظب فاميل های مونثت باشی! حتی اگر از تو بزرگتر باشن!!باد يه جريان کوه رفتن خودم با خواهرهام افتادم.پدرم برای کاری خارج از شهر بود و مادرم هم به دليل کمر درد نمی تونست همراه ما باشه.ما هم بد جوری هوس کوه رفتن داشتيم.من گفتم که مواظبشونم و اتفاقی هم نمی افته .مادرم گير داده بود که بايد بزرگتری به خصوص اگه پسر يا مرد باشه بهتر همراهتون باشه.برای خودتون می گم.شايد کسی اذيت بکنه يا بقيه بگن چرا اين سه دختر تنها اومدن...(و مثل هميشه وای از اين بگن ها و فکر کردن ها!)من و خواهرهام مشغول انتخاب از ليست فاميل های مذکر بوديم که مناسب کوه رفتن هم باشه. هر کسی کسی رو پيشنهاد می داد از پسر بچه ی ۵ ساله تا پيرمرد.کسی نبود شرايط مارو برای کوه رفتن داشته باشه.مادرم هم شوخی می کرد می خنديد و می گفت من چه طور سه تا ناموس رو تنها بفرستم کوه ! اخر سر تصميم گرفتيم که اگهی بديم و بنویسيم:{ما سه ناموس به يک محافظ ناموس برای ۴ ساعت نيازمنديم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر