۱۷ مرداد ۱۳۸۵

گفت : بارونيه هوا
گفتم : قشنگ می شه عوضش
گفت : اما ی جوريه
گفتم : اوهوم
گفت : ممنونم . همه چيز خوب بود
کاش می شد بيش تر از اين بمونی
خوب ديگه
قهوه ات سرد شد
مهم فالـشـه نه خودش
خبرم می کنی ؟
لازمه ؟
خوب . . . م م م م م م م
راستی " جاودانگی " را گذاشتم رو ميز اتاقت
- خونديش ؟
رمان ديگه بهم نمی چسبه
کاش . . .
زنگ می زنی آژانس ؟
می رسونمت
نه . اينجوری بهتره
سرده ها
تو ماشينم
برام بنويس کجايی
تو هم اين کار رو بکن
و عکس . . .
برام بنويس آخر قصه ات چی شد
اگه تموم شد باشه
تموم می شه . بالاخره تموم می شه .
چی ؟ عمر من يا قصه ام ؟
لوس نشو .
عمر داستان گذشته . باور کن. کی ديگه داستان می خونه ؟
من
و من . دو مخاطب . بسه ديگه
رمانت رو تموم می کنی
تو که رمان نمی خونی ديگه
قند خونت رو چک کنی ها . هميشه
تو هم بذار موهات بلند شه . مث اون وقتا . به بقيه گفتی ؟
بايد می گفتم ؟
فکر کردم شايد . . .
می فهمن خودشون
کسی هم مگه هست که بفهمه ؟
يادشون می ره
سوزن ريز باران بر ترانه ها
تو از يادم نمی روی
مال کی بود ؟
شعر هم مث قهوه ست . شاعرش مهم نيست . فالـش مهمه
اما شاعرها معروف تر از شعرهاشون می شن
شايد . . . ديگه بايد برم
نمی دونم ديگه کی يا کجا می بينمت
- يا اصلا می بينيم هم رو يا نه
يا اگه ديديم رومون رو می کنيم اون ور يا نه
يا اگه رو برنگردونديم اون يکی به يادمون مياره يا خاطره هم نشديم
يا اگه خاطره شديم خوبيم يا بد
خداحافظ
. . .
. . .
. . .
نمی خوای بگی ؟
. . .
باشه
مواظب خودت باش
. . .
خدانگهدارت

۲ نظر:

ناشناس گفت...

چه صميميتي. دلم ضعف رفت.

ناشناس گفت...

خیلی قشنگ بود شهرام
یه روزهایی رو در من زنده کردی