۲۲ دی ۱۳۸۷

یک بی ام و مشکی متالیک کمی جلوتر ایستاد . حس کرد راننده از توی آینه نگاهش می کند. کیفش را انداخت روی شانه و رو برگرداند . بی ام و کمی دنده عقب آمد . ماشین گشت منکرات آرام از کنارشان گذشت . شیشه های بی ام و دودی بود . عینک آفتابی اش را کمی روی چشمها جابجا کرد یک پیکان زرد قناری کمی مانده به او ایستاد . دو پسر بیست و چند ساله توی پیکان بودند یکی شان بستنی می خورد یکی از مغازه دارها توی پیاده رو روی صندلی راحتی نشسته بود و تکه های چوب را پرت می کرد توی حلب روغن نباتی ای که آتشدان شان شده یود . بی ام و یک بار بوق زد تا مردی که پشت ماشین منتظر تاکسی ایستاده بود کنار برود . مرد گفت : ا...اکبر . . . سید خنداااان
تاکسی نارنجی ایستاد । زن تا امد برود طرف تاکسی حرکت کرد . بی ام و کمی عقب عقب آمد . پیکان زرد قناری هنوز همان جا بود . جلوی سینما دو دختر دبیرستانی هِر و کِر می کردند . دودل شد . بی ام و بوق زد . زن آرام رفت طرف در سمت شاگرد و دستگیره را کشید . صدای مغازه دار جوان را شنید : نوش جونت . در را باز کرد سرش را برد توی ماشین : خوب نیست هی بوق می زنی .
خشکش زد . صدای مرد را شنید که با تعجب پرسید : تویی ؟