۹ آذر ۱۳۸۴

چه بسیار دویده ام
و رنگ هیچ پرستویی از این خانه سیاه تر
دلم
مثل کبک سرش را به زیر بال های تو آورده
گم شده ام در تو
و خانه از بوی نمیدانمان پـُـر
گناه من این نیست
بهانه همیشه
سراغ تو را از اشک گرفته است
Mr. & Mrs. Smith
بدترین . مزخرف ترین . بی محتواترین . چیپ ترین . خالی بندی ترین . پرت و پلاترین فیلم تاریخ سینماست . سی دی های این فیلم را باید مثل قدیم که کتب ظاله را می سوزاندند معدوم کرد

۸ آذر ۱۳۸۴



از دردی که تمام تنم را گرفته بود بيدار شدم و پرستاری را ديدم که کنار تخت من ايستاده . گفت : " آقای فوجيما بخت يارتان بوده که از بمباران دو روز پيش هيروشيما جان به در برده ايد . اما حالا اين جا در امان هستيد توی اين بيمارستان . " با صدای ضعيفی پرسيدم : " من کـــجا هــــسـتم ؟ " گفت : ناکاساکی
آلن ای ماير
برگردان : اسدالله امرايی

۷ آذر ۱۳۸۴



و ممیز هم این گونه بسته شد
قانون بقای سرباز
یک شهید یک سرباز
یک اسلحه
شکسته باشد اگر
با یک قلم
که شکسته ی خداست
سربازها از نفس
و من از همهمه ی این همه شهید
در چارچوب ِ دری که رو به هویزه
شعاری نیست
گوش هم نمی توانی بدهی
لاله ات پریده از ترکش خمسه خمسه ها
و رنگ دشت . . . لاله لاله لاله
انا لله و انا
کجای این پاسداران
نوشته بود : لقمه نانی برای جنگیدن
زعفرانیه
دو مثقال کم آورده بود رنگ
و با ننگ این جنگ هم
شهید همت
شهید ستاری
شهید جهان آرا
خیابان چندم از این معبر
راه خرمشهر
خیابان خرمشهر
خیابان به خیابان این شهر
شهدا را چرخ می زنند
هر تابوت برای کوچه های بی نام
پلاک می شود
این قصه سر دراز دارد
تا پیروزی دو شهید دیگر باقی ست

۵ آذر ۱۳۸۴


باز هم یک دقیقه سکوت
به احترام
پدر گرافیک نوین ایران
کلاغ پر . سار پر .قناری پر
مرتضی ممیز هم پر کشید و رفت

۴ آذر ۱۳۸۴

پلاک صـــــــــــــــفــــــر
جای اينا رو عوض کن کتی
نه
چرا آخه
تو بگو چرا بايد عوض کنم . خيلی قشنگه که
قشنگ نيست کتی . اصلا قشنگ نيست
بی سليقه ای . خيلی هم بی سليقه ای
کتی ... منطقی باش خوب . واقعا جاش اين جاست فکر می کنی ؟
آره . چرا نباشه ؟
چون قشنگ نيست
هست . خيلی هم هست
نه ... چون فهميدی من دوست ندارم اين اينجا باشه داری اذيت می کنی
مريض شدی به خدا . برو دکتر
مگه دروغ می گم ؟ بگو ديگه . . . . با تو هستم کتی
صدروغ می گی فرامرز . من فقط کاری رو که دوست دارم می کنم
لج بازی کتی . قبول کن . بار اولت که نيست
حوصله ندارم فرامرز . دوباره شروع نکن
من چيزی رو شروع نکردم . تو داری شروع می کنی
فرامرز بسه . . . می شه ؟
باشه . تمومش می کنم . راست می گی اصلا به من چه . خونه ی من که نيست
يعنی چی ؟
يعنی من مهمون اين چندروزم . همين
مزخرف نگو
کتی خانم خودت رو به کوچه علی چپ نزن

اگه دوست داری باشه . خوشحالت می کنه ؟
نه ! فقط باعث می شه بيشتر فکر آينده ام باشم
آينده ؟
آره . بالاخره من رو يک روز می اندازی دور
دوست داری بگم نه ؟ اين ها رو می گی که بگم من فقط تو رو دارم و حالا هر جا دلت خواست اين صاب مرده ها رو بگذار؟
نه
آره
نه
بسه ديگه
هميشه همين طوره . می زنی تو دهنم تا ميام حرف بزنم . . . ئ
.
.
.
کتی ؟ . . . کتی ؟ با تو هستم
هوم
خوابی ؟
هوم
می گم خوابی ؟
اوهوم
به اين زودی خوابت برد ؟
خسته ام
من خسته ات کردم ؟
نــــه . باز گير نده
کتی من رو دوست داری ؟
. . .
کتی ؟
اگه نداشتم که پيشت نمی خوابيدم
اين که دليل نشد
بگير بخواب
دوستم داری کتی ؟
باز چی شده آخه ؟ خسته ام فريبرز
سرد شدی کتی
باشه هرچی رو هرجا می خوای بذار . حالا بذار بخوابم
کتی
ديگه چيه ؟ بابا هرکار می خوای بکنی بکن . اگه قشنگ نيست جاشو عوض کن
.
.
.
هنوز اينجايی فرامرز ؟
. . .
فرامرز ؟
چيه ؟
تو چرا به من اطمينان نداری ؟
نمی دونم
من تا حالا به کی دروغ گفتم که تو دوميش باشی ؟
من چی ؟
تو هميشه راستشو می گی . پس فکر نکن اين قدر
دست خودم نيست
چته خوب ؟
می ترسم کتی
از چی ؟
از اين که از دست بدمت
آخه چرا ؟
من می ترسم تو با کس ديگه ای ...ئ
چی؟
هيچی
نه بگو
ولش کن
نه بگووووووووووو
خوب اين سروانه از زندگی تو چی می خواد ؟
پس دردت اينه ؟
کيه اون ؟
نمی دونم خودم هم گير داده بهم
بهش گفتی شوهر داری ؟
آره
خوب ؟
می خوای راستش رو بدونی ؟
آره
می گه براش مهم نيست . می گه فقط من رو می خواد
پر رو
حالا خيالت راحت شد ؟
جدی گفتی شوهر داری ؟
آره
و ول نکرد بره دنبال کارش ؟
تو ول کردی بری ؟
کتی ؟
تو ول کردی ؟
نه
اونم مثل تو
من فکر می کردم فقط . . .ئ
فکر نکن فرامرز . فقط سعی کن " ميسد کال " های گوشی ت رو پاک کنی . سعی نکن بگی . . . بگذريم . . . بذار تا زنت نيومده استراحت کنيم . باشه ؟
گردش به راست راست
و به تخم چپ ِ حضرت ِ چه فرق می کند
من
يعنی همين کسی که اکنون
روی لبهای شما
زمزمه ام گرفته است
آرام آرام
دارم
از تک و تای اين همه نمی دانمان
چه کنمان
می شود آياها
و "های های " های ِ بی امان
می شکنم شکسته می شوم
و دل هيچ مردی بند نمی خورد . بند نمی شود
بندبازهای اين قصه
کمی معلق اند
من به راست راست ِ اين همه
بگذريم .
اين قصه سر دراز ... سانسور
پلاک یــــــک
بچه بودن بهتر است. بچه که باشد آدم هیچ وقت تنها نمی ماند. نباید برود پلاک یک. بچه های دیگر هستند که کله اشان خوب کار کند. آن موقع یک دختر همسایه داشتیم که من گیسهای بورش را برایش میشمردم. یا دکتر بازی میکردیم. هیچ وقت مریض نمیشد. فقط هی به من بیچاره آمپول میزد هربار یک جایی از تنم. و من حسابش دستم بود که چند بار آمپول زده و قرار میشد. جای هر آمپولش یکی و بعد یک طور خوشگلی می گفت "تورو خدا" که من هیچ وقت دلم نمی آمد خیال میکردم از آمپول میترسد ولی بعدا که پرسیدم هر کسی لااقل یک دفعه آمپولش زده بود. من بی کلاه مانده بودم. تنش خیلی سفید بود مطمثنم اگر کونش را میدیدم خاطره خیلی خوبی از زمان بچگیهایم میشد. الان که فکر می کنم همیشه در این مسایل سر من بی کلاه مانده شاید برای همین است که توی این پلاک یک خانه مجردی گرفته ام و از وقتی اینجا نشسته ام فقط صد و بیست و چهار نفر آدم غیر تکراری از اینجا گذشته. ولی تلویزیون خانه لا اقل دویست وپنجاه و دو هزار و پانصد و بیست و هشت تا آدم نشان داده. شمردن آدمها گاهی خیلی سخت است سعی می کنم Fashion TV نبینم. حواس آدم به هزار چیز دیگر پرت میشود و دیگر نمیشود شمرد. شما انصاف بدهید چطور می شود آدم با حواس جمع کسی که سینه هایش را بیرون گذاشته و لباسش هزارو هفتصد و پنجاه و دو سوراخ دارد را بشمارد؟ واقعا خیلی سخت است. خیلی مشکل است. کلا دنیا با این عددهایش آدم را دیوانه می کند همیشه. هیچ وقت هم حساب دست آدم نمی ماند. مثلا یکبار که شمردم صد و بیست و پنج هزار و هفتصد و سی و دو تا مو بیشتر نداشت. و دفعه بعدی که شمردم صد و سی و هفت هزار و پانصد و هفتاد و هفت تا بود یعنی فی الواقع از دفعه قبل حدود یازده هزار و هشتصد و چهل و پنج تا بیشتر و این خیلی رقم بزرگی است و خیلی غم انگیز است. تازه بعدا ها که کلی ساختمان داده خوانده بودم سعی کردم بوی گیسهای یک دختر خیلی فرفری را دانه دانه به شماره آن مو الصاق کنم راستش کار سختی بود. یعنی باید برای هر صد و پنج هزار و سیصد و سی و سه تایش یک اسم مخصوص انتخاب می کردم که کاملا یکتا باشد و کاملا آن بو را تداعی کند. مثلا موی هزار و هفتصد و پنجاه و سه "پروانهء بال بال زنندهء تنهای ِ قرمز ِ صبحگاه بود" یا شماره هزار و نهصد "پستان بر آمده دختر 25 ساله که از خودش دوست پسر ندارد" بود. بیشتر از دو هزار نتوانستم. کار خیلی سختی بود. یعنی از نظر تئوری ممکن بود ولی دخترک حوصله اش از من سر رفت. ولی فکر میکنم با آن دختر بور همسایه امان میشد. آخر او خیلی مهربان بود. حیف که نگذاشت من هیچوقت کونش را ببینم...

۲ آذر ۱۳۸۴

میخ رفت ! یکی از بهترین نشریات اینترنتی . با توجه به حرف هایی که با هم زدیم به زودی باز خواهد گشت اما نه با نام میخ . اگر بگذارند و اگر ما باشیم











از سوي مقامات بلندپايه ايران
کاسترو، رهبر انقلاب کوبا به پذيرش دين اسلام دعوت شد
مقامات روحاني جمهوري اسلامي ايران، فيدل كاسترو رهبر كمونيست كوبا را به پذيرش دين اسلام دعوت كردند
به گزارش خبرنگار «فردا»، در پي اظهار تمايل چندي پيش كاسترو
براي احياي دين در كشور كمونيستي كوبا، اين دعوت صورت گرفته است

نماينده زرتشيان در مجلس هفتم به اظهارات آيت الله جنتي دبير شوراي نگهبان در نخستين يادواره سرداران شهيد اعتراض كرد
به گزارش ايلنا كوروش نيكنام، نماينده زرتشتيان در نوشته‌‏اي كه آن را در اختيار خبرنگاران قرار داد با اشاره به اظهارات جنتي مبني بر اينكه "بشر غير از اسلام همان حيواناتي هستند كه روي زمين مي‌‏چرخند و فساد مي‌‏كنند"، كه در روزنامه شرق در تاريخ 30 آبان منعكس شده اعتراض كرده و آورده است: دراصل سيزدهم قانون اساسي جمهوري اسلامي ايران پيروان اديان زرتشتي، كليمي و مسيحي به رسميت شناخته شده و داراي اعتبار شهروندي مي‌‏باشند و در كنار ايرانيان مسلمان از حقوق ويژه‌‏اي برخوردارند
وي تصريح كرده است: من در جايگاه نماينده زرتشيان ايران در مجلس ضمن اينكه باور دارم نظر مكتب اسلام وجود چنين تفاوتهايي بين انسانها نيست، اگر سخنان آيت ا... جنتي همان بوده كه در متن گزارش آمده است، از روان نياكان خردمند خود در اين سرزمين پوزش مي خواهم كه اين چنين به آنان توهين شده است زيرا آنان نه تنها حيوانات نبودند و موجب فساد نشده‌‏اند، بلكه با هوشمندي و تلاش خود بنيانگذار و گسترش دهنده تمدن و فرهنگ در زمان خود بودند
وي افزود: بي‌‏گمان پيروان اديان الهي غيرمسلمانان نيز انسانهاي فرهيخته و دانايي در دنيا مي باشند. نيكنام در پايان آورده است: از حيوانات نيز پوزش مي‌‏طلبم چون آنها موجب فساد بر روي زمين نيستند، بلكه از فساد بعضي از ما انسانها نگران و بيزارند

۳۰ آبان ۱۳۸۴

شاهکار طنز تراژیک!!!ئ
بشر غير از اسلام همان حيواناتي هستند كه روي
زمين مي‌چرند و فساد مي‌كنند ولي با اين وجود
در جهان اسلام هم قدر شهدا را درست نمي‌شناسيم
جنتی-30/08/1384
ساز اول نی بود
برای تنهايی ِ پلاک های صفر
فصل اول
خون
برای ترانه های مادری
خوان اول
لالايی
برای کودکی که سرباز متولد شد
سيب اول تلخ
برای حوا
برای آدمی که زاده نشد
سوت اول
شراب بود
بی پياله
سرکشيده برای جنون
خمر اول
تو بودی و سرزمين مادری
نام اول
مادر
بی بهانه و رای ِ مفعولی
فعل اول
سوختن
برای تو برای هميشه
سين اول
سرباز
بی سيب و ستاره و سلاح
قاف اول
کوه بود
دور . . . دور . . . دور
کام اول
خون بود
چکيده روی لب
ماه اول
تو
مثل شب چارده
فرق اول
من
با هميشه . همه
و مثل هميشه من
تنها
من
آرام آرام
من / شاه نشده شهرام / رام /آرام / آرام / آرام
پلاک صــــفــــر
بی هوا زدند . سه بار و هر بار بيست دقيقه . ما عقب بوديم . قرار نبود آن جا را بزنند . فريد می گفت " تو اروپا امشب ساعت ها را يک ساعت برمی گردانند . " صدای راديو خش داشت . تشنه . کنسروهای لوبيا تمام شده بود . سعيد دنبال قوطی واکس بود . اول صدای وازگن آمد که گفت : " سالام " و بعد سه بار زدند . بار اول تانکر آب و اتاق سيد کاشی و حمام صحرايی . بار دوم بهداری و وانت تويوتا و مرتضا و علی هنگامه و بچه های تدارکات . بار سوم وازگن و بی سيم چی و موتور هزار و انبار اوراقی و . . . باد می پيچيد که ساعت ِ دوازده شد . اروپا ساعت ها را عقب کشيد . من روی زمين افتاده بودم . خاکريزی نبود . صدای راديو هنوز خش داشت . " رزمندگان اسلام . . . " باد همه را با خودش برد . تنها سيم های خاردار بود و رد تانک ها و خس خس گلوی سعيد که می خواست برای کودک دوماهه اش سوت بزند
شــــهـــرام

۲۹ آبان ۱۳۸۴

طنز غیر عمد
صفار هرندی : معماری ما معماری شترگاوپلنگ است آفتاب يزد 23-08-1384
در جلسه هیات دولت در خراسان جنوبی در مدت سه ساعت 100 طرح تصویب شد آفتاب یزد 24-08-1384
مریم بهروزی : دایره مشاوران احمدی نژاد بسیار تنگ است
وزیر اقتصاد : تا دو ماه دیگر سهام عدالت بین مردم توزیع می شود رسالت 28-08-1384
محمد جواد لاریجانی : اروپا در قبال توقف غنی سازی شکلات اقتصادی می دهد
منوچهر آتشي
آمدن 1312 رفتن 29 آبان 84

اسب سفيد وحشي
اسب سفيد وحشي
بر آخور ايستاده گرانسر
انديشناك سينه ي مفلوك دشت هاست
اندوهناك قلعه ي خورشيد سوخته است
با سر غرورش ، اما دل با دريغ ، ريش
عطر قصيل تازه نمي گيردش به خويش
اسب سفيد وحشي ، سيلاب دره ها
بسيار از فراز كه غلتيده در نشيب
رم داده پر شكوه گوزنان
بساير در نشيب كه بگسسته از فراز
تا رانده پر غرور پلنگان
اسب سفيد وحشي با نعل نقره وار
بس قصه ها نوشته به طومار جاده ها
بس دختران ربوده ز درگاه غرفه ها
خورشيد بارها به گذرگاه گرم خويش
از اوج قله بر كفل او غروب كرد
مهتاب بارها به سراشيب جلگه ها
بر گردن سطبرش پيچيد شال زرد
كهسار بارها به سحرگاه پر نسيم
بيدار شد ز هلهله ي سم او ز خواب
اسب سفيد وحشي اينك گسسته يال
بر آخور ايستاده غضبناك
سم مي زند به خاك
گنجشك اي گرسنه از پيش پاي او پرواز مي كنند
ياد عنان گسيختگي هاش در قلعه هاي سوخته
ره باز مي كنند
اسب سفيد سركش بر راكب نشسته
گشوده است يال خشم
جوياي عزم گمشده ي اوست مي پرسدش
ز ولوله ي صحنه هاي گرم
مي سوزدش به طعنه ي خورشيد هاي شرم
با راكب شكسته دل اما نمانده هيچنه تركش و نه خفتان ، شمشير ، مرده است
خنجر شكسته در تن ديوار عزم سترگ مرد بيابان فسرده است
اسب سفيد وحشي
مشكن مرا چنين
بر من مگير خنجر خونين چشم خويش
آتش مزن به ريشه ي خشم سياه من
بگذار تا بخوابد در خواب سرخ خويش
گرگ غرور گرسنه ي من
اسب سفيد وحشي
دشمن كشيده خنجر مسموم نيشخند
دشمن نهفته كينه به پيمان آشتي
آلوده زهر با شكر بوسه هاي مهر
دشمن كمان گرفته به پيكان سكه ها
اسب سفيد وحشي من
. . . با چگونه عزمي پرخاشگر شوم
.
.
.



زندگينامه خودنوشت منوچهر آتشي
دوم مهرماه 1310 در روستاي به نام "دهرود" دشتستان جنوب متولد شدم, خانواده ما جزء عشاير زنگنه كرمانشاه بودند كه در حدود 4 نسل پيش به جنوب مهاجرت كرده بودند. نام خانوادگي من به دليل اينكه نام جد من "آتش‌‏خان زنگنه" بود"آتشي" شد، پدرم فردي باسوادي بود و به دليل علاقه‌‏اي كه سرگرد اسفندياري كه در جنوب به رضاخان كوچك مشهور بود, پدرم را به بوشهر انتقال داد و پدرم كارمند اداره ثبت و احوال بوشهر شد
در سال 1318 به مكتب خانه رفتم در همان سال‌‏ها قرآن و گلستان سعدي را ياد گرفتم ولي به دليل شورشي كه در آن شهر شد سال دوم را تمام نكرده بودم از كنگان به بوشهر رفتم و در مدرسه فردوسي بوشهر ثبت نام كردم و تا كلاس چهارم در اين مدرسه بودم و در تمام اين دوران شاگرد اول بودم و كلاس پنجم را به دليل تغيير محل سكونت در مدرسه گلستان ثبت نام كردم
كلاس ششم را با موفقيت در دبستان گلستان به پايان رساندم, در اين سال‌‏ها بود كه هوايي شدم و دلم براي روستا تنگ شد و با مخالفت‌‏هايي كه وجود داشت دست مادر دو برادر و خواهرم را گرفتم به روستا بازگشتيم و در چاهكوه بود كه با عشق آشنا شدم و اولين شعرهايم نيز مربوط به همين دوران است
البته مساله علاقمندي من به شعر و شاعري به دوران كودكي‌‏ام باز مي‌‏گردد خيلي كوچك بودم كه به شعر علاقه‌‏مند شدم، اما اولين تجربه عشقي در چاهكوه اتفاق افتاد او نيز توجهي پاك و ساده دلانه به من داشت, آن دختر خيلي روي من تاثير گذاشت و در واقع او بود كه مرا شاعر كرد
شاعر مجموعه"آواز خاك" در ادامه با بيان اين نكته كه در آن سال‌‏ها ترانه‌‏هاي زيادي سرودم و به دليل نرسيدن ما به هم و ازدواج آن دختر با مرد ديگر و سرطاني كه بعدها به آن دچار شد رد پايي اين عشق در تمام اشعار من به چشم مي‌‏خورد
پس از آن به بوشهر بازگشتم و دوره متوسطه را در دبيرستان سعادت به پايان رساندم, در آن سال‌‏ها بود كه اشعارم را روزنامه‌‏هاي ديواري كه در اين مدرسه درست كرده بوديم منتشر مي‌‏كردم و حتي در اين سال‌‏ها در چند تئاتر نيز نقش‌‏هايي ايفاء كردم
او در ادامه با بيان اين نكته كه پس از اتمام دوره دبيرستان به دانشراي عالي راه پيدا كرده است و به عنوان معلم مشغول به تدريس شده, گفت: در همين سال‌‏ها اولين شعرهايم را در مجله فردوسي منتشر كردم و اين شعرها محصول سرگشتگي در كوه‌‏ها و دره‌‏هاست كه به صورت ملموس در اشعار من بيان شده‌‏اند
آشنايي با حزب توده تاثيرات بسيار زيادي بر آثار من گذاشت و شعرهاي زيادي براي اين حزب با نام‌‏هاي مستعار در روزنامه‌‏هاي آن روزها منتشر كردم و حتي در 29 مرداد پس از كودتا در ايجاد انگيزه به كارگران براي شورش نقش بسزايي داشتم, ولي با مسائلي كه براي حزب به‌‏وجود آمد,؛ از اين حزب فاصله گرفتم و فعاليت جدي سياسي من به نوعي پايان يافت
من تاكنون دوبار ازدواج كرده‌‏ام كه هر دو بار كه بي‌‏ثمر بوده است, همسر اولم با اين كه دو فرزند از او داشتم (البته پسرم مانلي به دليل بيماري كه داشت فوت كرد) به دليل اينكه من حاضر نشدم با او به آمريكا بروم از من جدا شد و دخترم شقايق نيز در حال حاضر در آلمان وكيل است. در سال 1361 ازدواج ديگري داشتم كه آنهم به انجام نرسيد و يك دختر نيز از اين ازدواج دارم
فعاليت‌‏ام را با آموزش و پرورش آغاز كردم البته شغل‌‏هاي متعددي را تجربه كردم, مدتي با صدا و سيما همكاري داشتم, مسئول شعر مجله تماشا بودم, مشاور ادبي نشريات و انتشارات مختلف بوده‌‏ام و در حال حاضر نيز در نشريه كارنامه مشغول هستم
من با اين سن ام هيچ كتابي نيست كه در حوزه فعاليت‌‏ام ناخوانده مانده باشد, اگر كساني كه به شعر علاقه‌‏مند هستند و حس مي‌‏كنند قريحه شعري دارند به سراغ شعر بروند و گرنه به دنبال شعر رفتن كاري عبث و بيهوده است
علي باباچاهي :ئ

بي شك اگر قرار بود در آنتولوژي شعر نام 10 شاعر فارسي زبان آورده شود آتشي يكي از برجسته ترين اين چهره ها بود . بي گمان اگر هر كدام از ارگان هاي دولتي يا غير دولتي مي خواستند با يك معيار سنجيده دست به انتخاب چهره هاي ماندگار بزنند در زمينه شعر منوچهر آتشي مي درخشيد . وي در ادامه تصريح كرد‌‏: انتخاب منوچهر آتشي به عنوان چهره ماندگار بهانه اي شد تا هر كس بر حسب فهم خودش درباره او دست به قضاوت بزند و بر وي اتهامي كه خواست به او بزند , اگر در كشور ما قانون وجود داشته باشد بايد با اين مسائل برخورد لازم شود . در تمام آنوتولوژي شعر اگر از 10 شاعر نام برده شود بي شك يكي از اين شاعران منوچهر آتشي خواهد بود . گفتن آخرين خاطره اي كه از آتشي دارم خالي از لطف نيست وقتي جمعه در بيمارستان به ديدار او رفتم به او گفتم تو ماندگار شدي، چرا كه تو هم به عنوان يكي از چهره هاي ماندگار معرفي شدي و هم از عمل جان سالم به در بردي و اين اتفاق براي او جاي بسياري خوشحالي داشت
یک دقیقه سکوت
منوچهر آتشی "چهره ماندگار شعر فارسی " ، در پی بیماری قلبی و بستری شدن در بخش مراقت های ویژه، ساعتی قبل در بیمارستان سینای تهران بدرود حیات گفت
به گزارش گروه فرهنگ و ادب مهر ، آتشی پس ازانجام عمل جراحی کلیه که در بیمارستان سینای تهران صورت گرفت در بروز ضایعه قلبی به بخش مراقـبـت های ویژه این بیمارستان منتقل شد و ساعتی قبل چشم از جهان فروبست
منوچهر آتشی ـ شاعر و مترجم - دوم مهرماه سال 1310 در دهرود دشتستان متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در بوشهر به پایان رسانید و به خدمت دولتی مشغول شد آتشی در سال 1339 به تهران آمد و در دانشسرای عالی، به تحصیل پرداخت. او در مقطع کارشناسی رشته‌ زبان وادبیات انگلیسی، فارغ‌التحصیل شد و در دبیرستان‌های قزوین، به تدریس مشغول شد
وی از سال 1333 انتشار شعرهایش را شروع کرد و در فاصله‌ی چند سال توانست در شمار شاعران مطرح معاصر درآید. به گزارش "مهر"، نخستین مجموعه‌ شعر او با عنوان آهنگ دیگر در سال 1339 در تهران چاپ شد و پس از این مجموعه، دو مجموعه دیگر با نام‌های آواز خاک (تهران، 1347) و دیدار در فلق (تهران 1348) از او انتشار یافت. جز این مجموعه‌های شعر، داستان فونتامارا اثر ایگناتسیو سیلونه را هم به زبان فارسی ترجمه کرد که در سال 1348 به‌ وسیله سازمان کتاب‌های جیبی انتشار یافت
علاوه بر مجموعه‌های وصف گل سوری (1367)، گندم و گیلاس (1368)، زیباتر از شکل قدیم جهان (1376)، چه تلخ است این سیب (1378) و حادثه در بامداد (1380)، ترجمه‌ آثاری چون دلاله (تورنتون وایلدر) و لنین (مایاکوفسکی) نیز در کارنامه ادبی آتشی به‌چشم می‌خورد
به گزارش مهر ، منوچهر آتشی از آخرین شاگردان مستقیم نیما یوشیج است. وی که همواره در دهه های چهل و پنجاه و شصت به سبک نیمایی شعر می‌سروده در دو دهه اخیر با گرایش به شعر سپید به طرح دیدگاههای جدیدی در شعر پرداخت
وی همچنین از نادر شاعرانی است که پیوستگی را با نسلهای جدیدتر همواره و به طور موکد حفظ کرده است و در به اختیار گذاشتن بار دانسته های خود به دانشجویان و شاعران حتی بسیار نوپا در سرایش شعر اغماض نکرده است
تالیفات متعدد آتشی به دلیل تجدید چاپ در زمینه تحلیل و نقد و تفسیر و مجموعه‌های شعر همواره در دسترس افراد علاقمند است
از آخرین کتابهای او می توان به بازگشت به درون سنگ و غزل غزل های سورنا اشاره کرد که در بهار 1384 توسط نشر نگاه به پیشخوان کتابفروشی ها راه یافت














شـــــــتر در خـــواب بــیند پـنبه دانه
گهی لــُـف لـــُــف خورد گه دانه دانه

۲۸ آبان ۱۳۸۴


گردش به راست راست
و به تخم چپ ِ حضرت ِ چه فرق می کند
من
يعنی همين کسی که اکنون
روی لبهای شما
زمزمه ام گرفته است
آرام آرام
دارم
از تک و تای اين همه نمی دانمان
چه کنمان
می شود آياها
و "های های " های ِ بی امان
می شکنم شکسته می شوم
و دل هيچ مردی بند نمی خورد . بند نمی شود
بندبازهای اين قصه
کمی معلق اند
من به راست راست ِ اين همه
بگذريم
اين قصه سر دراز ... سانسور

گلاويژ

پلاک صفر


دستم را گذاشتم روی بوق . گفت : " نميشه نيای ! " دنده را عوض کردم . گفت : " خوش می گذره ! بخور بخوابه . همون جور که هميشه خودت می گی . عرق و آب ... خوراک و خواب ! " برف پاک کن چند بار رفت و آمد . گفت : " کافه هاش تا صبح بازه . حتی مارمضون . با اردشير رفته بوديم اون قدر خورد که بالا آورد . ی جا وايسا سيگار بگيرم . " دنده را خلاص کردم . شاسی راهنما را زدم . تيک تيک . تيک تيک . در ماشين باز شد . فرهاد مهراد توی گوشی سوت می زد . روی موبايل شماره پلاک دو افتاده بود . " سلام عزيزم ... خوبی ؟ ... کجايی ؟ ... خوبم ... صدات گرفته ؟ ... بازم ؟ ميگرن يا ... کمرت چطوره ؟ ... تو خيابونم ... معلوم نيست هنوز ... سيد می ره . گلاويژ ... جشنواره است ديگه ... يعنی نمی دونم چی چی ِ تابستانی ... منتها تو پاييز برگزار می شه . " در ماشين باز شد . آمد بالا . خيس . نشست . گفتم : " حالا حرف می زنيم اما فکر نکنم برم . زنگ می زنم بهت ... کاری نداری ؟ زنگ می زنم ديگه ... حرف می زنيم خوب ؟ ... خداحافظ ... بوس بوس ! " با يـــک بـــرگ دستمال کاغذی بخار شيشه را پاک کرد. پرســـيد : " مــی گه نرو ؟ " گذاشتم توی دنده . گفتم : " می گه برو . " گفت " پس حله ! " گفتم : نچ ! " صدای باران روی سقف ماشين بود ! صدای باران روی شيشه ها . روی همه ی شهر بود . شـُر شـُر می باريد . گفت : " چرا نه ؟ باز که حرف خودت رو می زنی . عين ... خل ها ! " شاسی راهنما را فشار دادمن سمت پايين . دور زدم . باران باز می باريد . گفت : " ببين هرچی نويسنده است مياد . سفر خوبيه ها ! می ريم اونجا تا خرخره خورون . می ريم دانسينگ . دختراش خوشگلن . می ريم اربيل . من همه جور امکاناتی دارم اون جا . دخترای کرد خوشگلن ! برات سخنرانی گذاشتم اونجا . اگه خواستی با يکی هم اتاقت می کنم که يک هفته بيرون نيای از اتاق ." فلاشر را روشن کردم . کنار خيابان ايستادم . مينی بوسی از کنار ماشين گذشت . آب خيابان را پاشيد به بدنه ماشين . دستم را دراز کردم . دستش را گرفتم . عکس پلاک دو روی داشبورد بود . گفتم : " با اين که نمی دونم چرا اين قدر خوبی می خوان بکنن بهمون ولی مطمئنم که خوش می گذره . ولی من نمی تونم بيام . تنهاست . مريضه . کمرش . ديسک سياتيکی و ميگرن . نگرانی براش خوب نيست . شايد باعث شه اين سفر که آدم سوار آسانسور شه تو عالم ادبيات اما وقتی برگشت و ديد کسی که اينا به خاطرش بوده خسته است . روحش و ... بگذريم . خوش باشين . تشکر کن ازشون اما من نمی تونم بيام . " پياده شد . در باران دور شد . باران تندتر شد . صدای باد می پيچيد . موسم تابستان گذشته بود . پاييز هميشه به گريه اش می انداخت . باران شد .

شـــــهــــــــــــرام

۲۷ آبان ۱۳۸۴


کتاب تازه پزشکزاد منتشر شد . قهرمانان اين رمان حافظ و عبيد زاکانی هستند يا بهتر بگوييم شمس الدين محمد و مولانا عبيد، همانگونه که لابد مردم زمانه صداشان می کردند.اين تصوير ديگری از حافظ است که ايرج پزشک زاد طنز نويس معروف ايران در قالب داستان و رمان با پوشش "برگی از دفتر خاطرات محمد گلندام" ترسيم کرده است. بی بی سی را بخوانید


کامیـــــــــــــــون نوشـــــتـه ها

ریکله


مادربزرگ رفته گل بچيند را در شرق جمعه 27-08-1384 بخوانيد

۲۵ آبان ۱۳۸۴


خلیج همیشه فارس

تهران_ميراث خبر
سايت كتاب_گروه بين الملل: به زودي همه مي توانند به ملاقات نويسندگاني چون ولاديمير ناباكوف، اليزابت بيشاپ، هرمان ملويل و جيمز فنيمور كوپر در نقشه اي كه اخيراً به منظور به نمايش گذاشتن تاريخ ادبيات نيويورك تهيه شده است، بروند.در اين نقشه علاوه بر تصوير نويسندگان، بيوگرافي كوتاهي نيز درباره هر نويسنده در نقطه اي از نقشه كه او در آن زندگي مي كرده است، آورده شده است. اولين نسخه اين نقشه ادبي در كتابخانه ها، مدارس و دانشگاه هاي نيويورك با حمايت مالي يكي از انجمن هاي ادبي اين شهر توزيع مي شود.خبرگزاري Bright Hill اين نقشه را با همكاري مشاور هنري نيويورك و حمايت مالي شركت پانتون تهيه كرده است.برتا راجرز سرپرست اين پروژه و بنيان گذار خبرگزاري Bright Hill در اين باره به خبرنگار ديلي استار آنلاين گفت: «توزيع اين نقشه را آغاز كرده ايم و اين امر تا اوايل ماه دسامبر ادامه خواهد يافت.» راجرز افزود: «مردم بسيار مشتاقند كه نقشه ادبي نيويورك را هر چه زودتر مشاهده كنند.» بعضي از نويسندگاني كه در اين نقشه ظاهر شده اند، عبارتند از: ماريان مور شاعر (1972-1887)، فردريك داگلاس نويسنده و بنيان گذار يك روزنامه در نيويورك (1895-1818) و ساموئل كلمنز نويسنده كه به نام مارك تواين معروف شده است (1910-1835).در پشت اين نقشه فهرست هايي از انجمن هاي ادبي و نويسندگان نيويورك آورده شده است. اين نقشه در چهار رنگ و با هدف ارائه يك پيشينه ادبي و يك مرجع مفيد ادبيات نيويورك به نويسندگان، دانشجويان، اساتيد و عموم مردم تهيه شده است.يك نسخه كاربردي از اين نقشه در سايت http:/www.nyslittree.org وجود دارد كه با كليك كردن روي هر منطقه در اين نقشه نيويورك تمام اطلاعات ادبي و نويسندگان آن منطقه به نمايش مي شود. قرار است هر ساله به اين نقشه مشخصات نويسندگاني كه به جامعه ادبي نيويورك اضافه مي شوند، افزوده شود.راجرز درباره تعداد نسخه هايي از اين نقشه كه قرار است در نيويورك توزيع شود گفت: «20 هزار نسخه آماده شده است و قرار است 15 هزار نسخه در نيويورك توزيع شود. اين نسخه ها در انجمن هاي ادبي، كتابخانه هاي عمومي، كتابخانه هاي دانشگاه ها و دانشكده ها، كتابخانه هاي مدارس، كتابخانه هاي زندان ها و كتابخانه هاي فني-تحقيقاتي توزيع مي شود.»تصاوير اين نقشه توسط بروك مينهارت و جين لي هنرمندان نيويوركي نقاشي و طراحي شده است
پلاک یک

چند سال است که این حرفها را اینجا می نویسم؟ یا هر جای دیگری؟ یادم نمی آید. احتمالا کسی باید باشد یک جایی از دنیا که عددهای عمر من را میشمارد دارد. حتما هست عددها به شمرده شدن احتیاج دارند. فکر میکنم آن کسی هم که دارد میشمارد احتمالا نمیداند روزهای زندگیم و زنهای زندگیم و دستهای زندگیم کجا تمام میشود فقط میشمارد و همین. اگر من مردم کی جای من میشمارد؟ کی اندازه میزند؟ کی می گوید به دیگران که چند پستان برای مکیدن کافی است تا آدم بزرگ شود و چند بار آدم باید بزرگ شود تا بمیرد؟ من هم نمیدانم فقط دارم می شمارم فعلا نگاه میکنم انقدر دقت می کنم انقدر خیره می شوم که توی چشمهایم اشک جمع میشود و بعد مردی را میبینم با دستهای پیر و بزرگ که به محو هیکل زنی نگاه می کند که میرود در باد و بعد به خودم میگویم "یک" و بعد صبر میکنم بشود دو و بعد تعدادش را در هفتاد سال آینده حساب میکنم. و بعد به خودم میگویم این عددهای بزرگ را کسی باید باشد که ضبط کند و دقیق کند و جایی توی یک پرونده بگذارد. فکر میکنم ما مهندسها باید این عددها را به گزارشهایمان ضمیمه کنیم. بدهیم منشیهای خوشبوی شرکت توی گنجه بگذارند. همانهایی که معمولا با رییس ها جلسه دارند و بویشان لااقل یک ساعت و چهل و پنج دقیقه بعدش توی آسانسورها میماند. باید به خانم منشی بگوم ببیند نگاه کند شاید کسی هم مرا شمرده باشد. زنهای زندگیم، مردهای زندگیم، توپهای زندگیم، خاطرات خوب، خاطرات بد و اینکه چند سال است که دارم می نویسم؟ چند سال دیگر باید؟ خودم یادم رفته حسابش در رفت از دستم بسکه حواسم به آدمهای دیگر بود
پلاک 216
توجه ! توجه


به علت اینکه عقرب سه بار مرا نیش زده ومن شهید شده ام، لذا ازکلیه خوانندگان مطالب وزین ام تقاضا دارم ،از هفته آینده مطالبی را که از آن دنیا برایشان می فرستم مطالعه به فرمایند
جای شما توجهنم خیلی خالیه !!ئ



به لحظه شهادت
ساکن زیر همکف شماره 216
صلاح الدین کریم زاده
من هم وقتی آن چه صلاح خوانده و باعث شهادتش شده خواندم شهید شدم
شهادت نیشم زد . عقرب شدم . کجایی "مرتضا" حیف که نمی شود از تو حرف زد
پلاک صـــــفـــــر

کتابخانه دانشگاه تهران در آتش سوخت





















آدم یاد کتابخانه ای می افتد که بوعلی در آن جا کسب دانش می نمود و در آتش سوخت

۲۴ آبان ۱۳۸۴

این جمله ( از نظر فلسفی-تاریخی. . . ورزشی . ارزشی ) یک جمله خداست
احمد توکلی : ممکن است انتقاداتی به وزیر آموزش و پرورش وارد باشد اما اين انتقادات وارد نيست
روزنامه ایران - 16/08/1384

۲۳ آبان ۱۳۸۴

يکشنبه ( بيست و دوم آبان ماه هشتاد و چهار ) بعد از حدود يک ماه و نيم دوباره رفتم جلسه هيات تحريريه " گل آقا " . يادم می آيد روزهايی بود که صندلی کم می آورديم در هيات تحريريه . فرهمند بود . دکتر کيمياگر . رضا رفيع . علی رضا جوانمرد . عباس نعمتی . رويا صدر . و ديگرانی که ديروز هم بودند . اين يکشنبه اما صندلی ها خالی بود . عمران صلاحی دير آمد . وقتی رسيدم دکتر سيامک نژاد بود و ضيايی و پاک شير . سيد احمد سيدنا هم بعد از مدت ها دوباره به تيم اضافه شده ( سبديات می نوشت بعد از شادروان فرجيان ) می توانم بگويم جلسه غايب نداشت . نهايتا علی زراندوز به اين جمع اضافه می شود که ديروز در مجله بود اما در جلسه شرکت نکرد . نمی دانم با اين روش مجله گل آقا به کجا خواهد رفت . از آن هيات تحريريه ی با شکوه که در سال های 69-70 مجله را می گرداند چه باقی مانده ؟ مرتضی فرجيان , ابوالقاسم حالت , گويا , جلی . . . و بعدها ابراهيم نبوی , قطب الدين , منوچهر احترامی , احمدرضا احمدی , احمد عربانی , علی عبداللهی , مينو مشيری , نيک آهنگ کوثر , بزرگمهر حسين پور , هادی حيدری و . . . تا امروز . از شش نفری که ديروز در جلسه گل آقا حاضر بودند پنج نفرشان استادند . صلاحی و پاک شير و ضيايی و سيامک نژاد و سيدنا . اما مگر ما چقدر پتانسيل داريم برای خلق آثاری که مجله را روپا نگه دارد . دو کايکاتوريست و چهار نويسنده . اين همه ی سرمايه طنز اين سرزمين است برای گرداندن پرمايه ترين مجله طنز فعلی ؟

بگذريم . نکته جالب ديگری که همه به آن معترف بودند کاغذ اخبار جلسه بود . همه ی خبرها سياسی . آدم تاسف می خورد از اين که نمی تواند روی اين سوژه ها کار کند . خدايا چقدر سوژه و ما چقدر محدود . سوژه های کاريکاتور را دست به دست نشان هم می داديم و بعد پاره شان می کرديم . چون بقای آن کاغذها ممکن است برايمان گران تمام شود

به هر حال تصميم گرفتم از اين پس يک روز در هفته ( شايد همان يکشنبه ها به احترام و به ياد و احترام جلسه های تحريريه گل آقا ) اخبار بامزه و طنزهای غير عمد سياستمداران اين مرز و بوم را بی کم و کاست و بدون شرح و تفصيل همان طور که در روزنامه ها آمده منتشر کنم تا ببينيد با حضور اين همه سياستمدار طنز پرداز چه قدر عرصه برای جولان دادن ما طنز نويس ها سخت است

( به نمونه هايی از اين خبرها در زير توجه کنيد )
سخنگوی شورای نگهبان : راه اندازی شبکه های خصوصی تحت مديريت صدا و سيما ممکن است
شرق 16/08/1384

اگر تنها يک بار برنامه های وزير آموزش و پرورش را بخوانيد در برخی جاها گريه می کنيد و در جاهايی نيز بی شک به خنده خواهيد افتاد کاظم جلالی ( نماينده مجلس )
آفتاب يزد 19/08/1384


احمدی نژاد : بايد از صادرات زعفران و زرشک حمايت کرد
شرق 21/08/1384

جنتی : بايد صدام را هم مثل هويدا با يک تير خلاص کرد
جمهوری اسلامی 21/08/1384

احمد پيش بين : توهين به رييس جمهور توهين به مقدسات جامعه و مردم است
آفتاب يزد 21/08/1384

خوش چهره : رييس جمهور محترمانه پيشنهاد خود را در خصوص وزير نفت پس بگيرد
همبستگی 18/08/1384

احمدی نژاد : ايران بايد سکوی ظهور امام زمان شود
شرق 21/08/1384

وزير آموزش و پرورش : الحمدالله مقدمان ظهور امام زمان فراهم شده است
آفتاب يزد 19/08/1384



یک دو هزار تومانی مدرن

فقط همین کم بود

بازتاب
يک خاخام صهيونيست گفت: پايان جهان تا يک ماه ديگر رقم خواهد خورد که اين پايان، به دست ايران و حمله اين کشور به اسرائيل و قتل مسيح صورت خواهد گرفت.«بنايهو شموئيل»، خاخام تندروي صهيونيست و رئيس مرکز ديني «نهرهشالوم»، در موعظه عمومي هفتگي خود فرياد برآورد که «هشدار...! ملت اسرائيل با فاجعه بسيار عظيمي مواجه است و آن اين است که ايران قصد دارد مسيح را بکشد».به گزارش پايگاه خبري معتبر «نيوز فرست کلاس» که اخبار رژيم اسرائيل را به زبان عبري پوشش مي‌دهد، شموئيل افزود: پايان دوران جهان نزديک شده است که بر اساس تفاسير يهودي با حمله ايران به اسرائيل در ماه آينده شاهد آن خواهيم بود.وي سپس با قرائت بخش‌هايي از کتاب «زوهر» که از کتب ديني يهود و از تفاسير مهم تورات نزد اسرائيليان است، گفت: از تفاسير کتاب مقدس برمي‌آيد که ايران به زودي به تأسيسات اتمي «ديمونا» واقع در صحراي نقب در جنوب اسرائيل حمله مي‌کند.اين خاخام صهيونيست ادامه داد: البته تنها يک راه براي جلوگيري از بروز اين فاجعه وجود دارد و آن توبه ملت اسرائيل از گناهاني است که مرتکب شده است.وي با بيان اين‌که اين فاجعه همراه با زلزله و آتشباري عظيم خواهد بود، گفت: احتمالاً اين حادثه يک انفجار اتمي و يا چيزي شبيه آن خواهد بود.شموئيل تصريح کرد: تفاسير تأکيد مي‌کنند که اين حادثه در پايان سال 2005 (حدود يک ماه ديگر) رخ مي‌دهد.به نوشته سايت «موعود»، اين پايگاه خبري اسرائيلي در پايان اين خبر آورده است: آنچه خاخام شموئيل از آن سخن به ميان آورده، موضوعي است که بسياري از خاخام‌هاي ديگر در داخل و خارج اسرائيل نيز بر آن تأکيد دارند و آن اين است که پايان جهان به شدت نزديک شده است

۲۱ آبان ۱۳۸۴


ملیت این شخص را حدس بزنید
شعر از كلود استبان
برگردان : عليرضا بهنام
چمدانت را ببند
چمدانت را ببند ، پيرمرد مهربان
روز نوزاد ويرانمان مي كند
حتا گرگ ها رشك مي برند
بر لاشه هاي بي مصرف ما
برخيز ، برخيز، ديگر انديشه مكن
ديگري رنج مي برد به جاي ما
کیهان نوشت : سهم قرآن در زندگی دانشجویی 50 ثانیه در روز است . احتمالا همان اعوذ بالله من الشیطان رجیم است که پس از شنیدن اخبار سراسری به زبان می آورند

۲۰ آبان ۱۳۸۴

میدان هفت تیر
و چهارخانه ای روی پیراهن گلدارت
پلاک من در هوای مردمک های تشنه ات
جا ماند
سرخی سیگار از دور می زند
این سوی نرده های سبز
من
بالای برجکی که مرا به خدا هم نمی رساند
آن سوی خیابان . . . تو
روی دیوار مسجد نوشته ای : توپ . . . تانک
مسلسل چه فایده دارد
وقتی شب نمی گذاشت
بوسه های من
پیشانی تو را هدف
و شلیک
چهارخانه ی گلدار تو چسبیده به دیوار
و ماتیک روی توپ روی تانک و روی مسلسل
که اثر می کند
و من که تا سحر
روی خواب جنازه ها
گشت می دهم
طعم لبم را تف کن
و عکس هام
و شاه ِ خشت
...
روی زخم ِ دستم نمک بپاش
نمک ندارد دستهام
روی شعرهام بنویس سه شنبه
سه شنبه ساده بود
توی سه شنبه ها یکی بالا می آورد
شعر را
تو را
مــــــرا

۱۹ آبان ۱۳۸۴

به پناهگاه برويد
سالها پيش وقتی محمود دولت ابادی ميخواست مرا به کسی معرفی کند ميگفت :نويسنده بی کتاب
دهه شصت بود نه کتابی چاپ می شد و نه دورنمای چاپی بود و من می نوشتم ديوانه وار
حالا دهه هشتاد است بازهم می نويسم بی انکه چشم انداز چاپی باشد .کدام نويسنده و درکجای جهان ميتواند اين قدر تاب بياورد
خيلی چيزها رمق نوشتن را از ادم ميگيرد اما من بنا دارم رمق بی رمقی را بگيرم
انچه می ماند کار من است .خيلی ازکسانی که کارهای مرا می خوانند نمی دانند نام وزير ارشاد دهه شصت کی بود ...کنيزو دل فولاد --سنگهای شيطان --واهل غرق دراين دوره نوشته شد
حالا در ابتدای دهه هشتاد اين کارها را دارم اماده برای چاپ: فرشته ای روی زمين
شبهای شورانگيز و عاشقان عهد عتيق برای نويسنده مستقل ايرانی در ارامش و امنيت نوشتن رويايی دست نيافتنی است .انانی که به خارج از اين ديار رفتند شايد ارامش بيشتری داشتند و مثل ما هر لحظه در کوران حوادث نبودند جنگ داخلی جنگ خارجی اعدام بمبارانها موشک بارانها
همه ما مجبوريم به پناهگاه برويم به پناهگاه نوشتن ...انجا درامان خواهيم بود از حمله سراسری ياس و افسردگی و اضطراب
روی سخنم با جوانانی است که هشت سال دوره خاتمی برايشان مجالی فراهم اورد تا بنويسند و به سرعت چاپ کنند ...و حالا می روند تا حال و روز دهه شصت مرا تجربه کنند ....خيال ميکنم بايد همه ما نويسندگان مستقل به پناهگاه برويم به پناهگاه نوشتن و خواندن
خبرگزاري دانشجويان ايران - تهران سرويس: فرهنگ و ادب - كتاب

حسين سناپور كه چاپ مجموعه‌ي داستان جديدش به حذف چهار داستان از آن منوط شده است، فعلا از خير چاپ آن گذشت. به گزارش خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايارن (ايسنا)، مجموعه‌ي داستان «سمت تاريك كلمات» كه حدود پنج ماه پيش براي گرفتن مجوز، از طرف نشر چشمه به وزارت ارشاد فرستاده شد، در صورت حذف چهار داستان مجوز نشر مي‌گيرد
سناپور با اشاره به حجم 120 صفحه‌يي كتاب و اينكه داستانهاي حذف شده حجم زيادي داشته‌اند، امكان چاپ مجموعه را بدون آنها ممكن ندانست و گفت: مجوز نگرفتن داستانها را بيشتر سوء تفاهم و بدفهمي يا سخت‌گيري بي‌دليل مي‌دانم كه اميدوار بودم بتوانم با بحث به نتيجه برسم، اما گويا اين امكان وجود ندارد
او همچنين گفت كه اگر خودش تشخيص مي‌داده داستانها قابل چاپ نيستند، آنها را به وزارت ارشاد نمي‌داده و مثل خيلي‌هاي ديگر كتابش‌ را در خارج از كشور منتشر مي‌كرده است
او در ادامه يادآور شد: داستان‌هاي من همه به نوعي موضوعات اجتماعي دارند كه گاهي ممكن است برداشت سياسي از آنها شود يا آقايان بررس‌ها به نكته‌هاي اخلاقي برسند. ولي حتا يك داستان اين مجموعه در خارج از كشور مي‌گذرد و خود من هم مثل خيلي هاي ديگر، داستانهايم را طوري نمي‌نويسم كه دچار مشكل شوند
سناپور در اين‌باره توضيح داد: يعني در عين حال كه مسائلي را كه مي‌خواهم در داستانهايم مطرح مي‌كنم و زندگي را آن طور كه مي‌بينم، بازتاب مي‌دهم، ولي در اين سالها ياد گرفته‌اي كه شرايط سانسور را هم در نظر بگيرم
او افزود: همان طور كه در رمان‌هايم هم پيداست، در عين حال كه تمام نكته‌ها و صحنه‌هايي را كه مي‌خواهم مي‌نويسم، اما طوري نمي‌نويسم كه مساله‌ساز شود يا بهانه دست بررس‌ها بدهد. منتها مثل اينكه با تغيير شرايط، مواردي را پيدا مي‌كنند
او همچنين يادآور شد. به نظر مي‌رسد به شهرت اندك نويسنده هم توجه دارند و به كتابهاي بعضي‌ها بي‌جهت حساسند و سخت‌گيري مي‌كنند. در حالي كه به‌خصوص در ميان كتابهاي خارجي مواردي را مي‌بينم كه چه از نظر موضوعي، چه صحنه‌يي، با حساسيت‌هاي‌شان همخواني ندارد و معيارهاي چندگانه يا بي‌معياري وجود دارد
موضوع اين چهار داستان مجموعه‌ي «سمت تاريك كلمات» يكي درباره گفت‌وگوي دو زن جوان در يك كافه، ديگري مربوط به زندگي سه زن در خارج از كشور و يكي مربوط به بازجويي از يك فرد خلافكار است كه سياسي نيست و در يك تظاهرات شبه سياسي دستگير شده است. داستان ديگر هم يك داستان عاشقانه از ذهن دختري است كه به بريدن از عشق و رفتن به خارج از كشور يا ماندن مي‌انديشد

۱۸ آبان ۱۳۸۴


پلاک صـــــفـــر
زير تابلوی حمل با جرثقيل می ايستم . به صفحه گوشی
تلفن همراهم نگاه می کنم . " هـگـزا " . بايد مهندس کيانی باشد . قطره های باران روی شيشه جلوی ماشين سر می خورند . برف پاک کن خاموش است . نور چراغ گردان ماشين پليس به قطره های باران شيشه عقب می خورد و شکسته می شود . تلفن قطع می شود . دوباره زنگ می خورد . گوشی را بر می دارم . " الو ؟" صدای دختر جوانی می گويد : " سلام . آقای مهندس . . . " صدای بوق اتوبوسی که از کنارم می گذرد در گوشم می پيچد . " ... دستتان . مهندس کيانی . . . خط هستند . " آهنگ سريال " از سرزمين شمالی "می پيچد توی گوشم . شيشه را کمی پايين می کشم تا بخار نکند . سرما ی هوا می سرد توی اتاق ." از سرزمين شمالی " هنوز می خواند . در داشبورد را باز می کنم . صدای کيانی می گويد : " سلام " . دختر جوانی آن طرف خيابان ايستاده زير باران . ماشين ها به سرعت می گذرند . صدای کيانی می گويد : " کجايی مهندس ؟ رفتی پشت سرت را هم نگاه نکردی ها !! " مانده ام که تو اين هوا چرا شلوار برمودا پوشيده . پاهاش بی جوراب است . " می گم ی ِ سر به ما بزن . بابت نقشه ها . " بند کفشش مثل پيچک پيچيده دور پاش . " نقشه های اسمبلی اش رسيده ولی نقشه کش های ما سر در نميارن که " قطره ای آب سر می خورد از ساق تا مچش . خودش را تنگ بغل کرده . شيشه را بيش تر می کشم پايين . " اين تغييراتی هم که گفته بودی بدن انجام دادن . رِويژن زدن انگار بالاخره . " گوشی را می گيرم زيربغلم . سرم را از شيشه می برم بيرون . آهسته می پرسم : " آتيش داری ؟ " از صدای برخورد باران با سقف ماشين می فهمم باران تندتر شده . با انگشتهام ادای فندک زدن در می آورم . " آتيش . . . آتيش ... " گوشی را می آورم بيرون . " فقط يادت باشه دفترچه ی محاسبات رو هم بياری واسمون " دختر می آيد اين سوی خيابان . دستم را می گذارم روی شاسی گوشی و تلفن را قطع می کنم . دختر به وسط خيابان می رسد . شماره را دايورت می کنم روی تلفن دفتر . موتورسيکلتی از کنار ماشين می گذرد . دختر منتظر عبور شورلت قرمز است تا خودش را برساند اين سوی خيابان . کسی به شيشه سمت شاگرد می کوبد . شيشه را می دهم پايين . شهرزاد مثل موش آب کشيده ايستاده . می گويد : " درست حدس زدم پس . سلام . " در را باز می کند و می نشيند روی صندلی شاگرد . " هيچ وقت فکر نمی کردم از ديدن شوهر خواهرم اين قدر خوشحال بشم " ماشين را روشن می کنم . می گذارم تو دنده يک . می پرسم : " اين طرف ها ؟ " پيکان سفيدی آرام پشت من می ايستد . چراغ گرم کن شيشه عقب را می زنم . می خواهم ببينم سوار پيکان می شود يا نه . شکست نور در قطره های باران نمی گذارد چيزی ببينم
شــــهــــرام
پلاک دو
متولدين ماه مهر
اين ماه مجبوری خود را با شرايط سختی هماهنگ سازی . انتخاب يک برنامه يا کار جديد برای خود عواقب و مسئوليت هايی دارد که نمی توان از آن گريخت . اين راه با همه سختی هايش پايان خوبی دارد
روزنامه را می بندم . صفحه آگهی ها را پهن می کنم روی آسفالت . سرم را روی زانوهام می گذارم . کفش های قرمز . آبی . قهوه ای . سبز . سفيد . سياه . سفيد . سياه . سکه ای ميان پاهام می افتد . آبان هم بالاخره می گذرد

پری سا

۱۷ آبان ۱۳۸۴


مهرورزی بعـــــــضی ها آدم را ياد مهرورزی بوشـــوگ ( سگ لوک بی باک ) می اندازد
...
پلاک 216
. . .
ای دوست که دوشا دوش تو گذر گاه های دشوار پس پشت نها ده ام
مرا چون در گذرم به یادآر!ئ
مرا وهمه آن راه هاکه با تو درنوشته ام به یاد آر!ئ
" - دوست من نقش خوابی دیده است که مر آن راتاویلی نیست "

(لوح هفتم ، گیل گمش )


می گویم:دختره ی خال خالی چشم سیاه
می گوید: دوستشان دارم
می گویم: چند تاست ؟
می گوید: یکی
می گویم: آن روز چندتا بود؟
می گوید: قهوه ایه ؟
می گویم : نه ! شکلاتیه!ئ
می گوید : دوتا
می گویم : خیلی خوردنی بود
چیزی نمی گوید
می گوید: من که همه اش لبخند رو لب هامه!ئ
می گویم : من مطمئنم
می گوید: من نیستم
به پلاک صفر می گویم این هفته ننویس ام، آنی که می خواستم نشد، به هم ریخت
می گوید: ننویسی ، می نویسند
می گویم: ...ئ
می گوید : می دانم می خواهی چه بنویسی! سال گرد وباران و این جور چیزها...ئ
می گویم: نه! دیگرنه...ئ
می گویم: قدم به زنیم ؟
می گوید: تا کجا ؟
می گویم : . . .ئ
مرا چو ن درگذرم به یاد آر!ئ
مرا وهمه آن راه ها که با تو درنوشته ام به یاد آر!ئ



به لحظه ای بی خواب
ساکن زیر همکف شمار ه 216
صلاح الدین کریم زاده
پلاک یک

کلا برای زنده بودن یک مرد، برای خوشحال بودنش چند زن کافیست؟ فکر میکنم این حرف خیلی روان شناسانه و عمیقی است که به یک عدد خیلی بزرگ ختم خواهد شد. یک عدد خیلی خیلی بزرگ. وگرنه چه دلیلی دارد یک نفر توی سایتش یک ترابایت عکس از
Pissing Pussies
بگذارد؟ چه دلیلی؟ مگر آدمها حالا تو بگیر آدمهای قشنگتر چند جور مختلف می شاشند؟ هیچ کس جواب هم که میدهد اصلا کسی توجه نکرد چه میگویم. هر چه پرسیدم آقا چه جور کسی بچه دارنمی شود و زنش میگوید تکراری است؟ و وقتی که می رود دکانش خیاطی، با مردهای دیگر کوچه میخوابد. یعنی گفتم یعنی پرسیدم اگر آدم سایه زن همسایه را که می افتد روی دیوار خانه و باور کنید سایه اش هیچ تبرج نداشته را بغل بگیرد. حکمش چیست؟ چند بار باید خودش را توبه کند و چند تومان پول پاستیل را به پاکت صدقات و خیرات بریزد؟ حالا اگر یک بار روی آن سایه دراز هم کشیده باشد چه؟ اگر کمی هم خودش را به زمین هم مالیده باشد؟ اگر کمی کیف داده باشد چه؟ اگر خودش را کثیف کرده باشد چه؟ اگر بعدش تیمم بکند نمار خوانده باشد با تیمم، درست است؟ اگر میانه های نماز هم به سایه فکر کرده باشد چه؟ اگر بعد نماز هم رفته باشد توی ایوان در انتظار اینکه سایه بیافتد چه؟ چرا هیچ کسی به سئوالهای من جواب نمیدهد؟ این دیگر چه جور دنیای مسخره و سئوال مسخره ای است که من میکنم؟ اینجا صاحب ندارد؟ پس خدا چه کاره است؟ یعنی تمام درسهای دینی که هی من بیست شدم؟ از این حرفها نگویید آقا! یعنی من میتوانستم آن شب که دختر همسایه تنها بود؟ این خیلی بد است این خیلی ناعادلانه است این خیلی لعنتی است. به قول ملا ها دل آدم به درد می آید. ماتحت آدم آتش میگیرد. ولی حالا جدا برای زنده بودن یک مرد یعنی برای خوشحال زنده بودنش چند زن کافیست؟ اینجا روانپزشک ندارید؟ یا ریاضی دان؟ یا کسی که ما مردها را بشناسد؟

۱۶ آبان ۱۳۸۴



جنگ جنگ تا پیروزی

۱۵ آبان ۱۳۸۴


به خدا این ها خدان
اما من تنها کسی نيستم که بايد از تو به خاطر بدبختی ام تشکر کنم
يوجين اونيل
نمایشنامه پیش از صبحانه


چشمهايم را بستم . گفت : بشمار . پرسيدم تا چند ؟ گفت : تا صد . نه نه تا دويست . پرسيدم : زياد نيست ؟ گونه هايم را بوسيد . گفت : باز نکن ديگه ! و آرام دور شد . صدای راه رفتنش را شنيدم . شمردم : يک . . . دو . . . سه . . . صدای تکان خوردن پارچه در هوا . بيست . . . بيست و يک . . . بيست و . . . صدای در يخچال که بسته شد . چهل و هفت . . . چهل و هشت . . . صدای گذاشتن چيزی روی ميز شيشه ای پذيرايی . شصت و نه . . . هفتاد . . . راديو روشن شد . هشتاد و دو . . . هشتاد و سه . . . گوينده می گفت طلاق عامل بدبختی بسياری از جوانان پرشور و افسردگی آنان می باشد . صد و يازده . . . صدای در . آرام بسته شد . صدای تکان خوردن کليد ها ی روی در . صد و نود و نه . . . دويست . چشمهايم را باز کردم . حوصله نداشتم دنبالش بگردم . دراز کشيدم روی تخت و روزنامه را گرفتم دستم . نوشته بود بسياری از زنان ايلامی خودسوزی می کنند . با خودم گفتم : حداقل ما از اين مسخره بازی ها نداريم . شب بلند شدم . رفتم سمت يخچال . روی در يخچال يک نامه بود . نوشته بود برای هميشه قايم شده . نوشته بود درک می کند که من چه می کشم . نوشته بود نمی توانست تو چشم هايم نگاه کند و بگويد تمام . نوشته بود حتی اگر حس می کنم بدبخت می شوم دنبالش نگردم . گوشی تلفن را برداشتم .شماره گير چرخيد . هشت بار . زنی آن سوی خط گوشی را برداشت . گفت سلام . گفتم سلام . پيتزا مخصوص لئوناردو . پرسيد : اشتراک ِ ؟ گفتم 1225 گفت : ا ِ خوب هستيد ؟ سلامتيد ؟ مثل هميشه بفرستم ؟ گفتم نه يک پرس با پنير زياد و سالاد و سيب زمينی . گوشی را گذاشتم . حوله را آوردم آويزان کردم به جا حوله ای حمام . تلويزيون را روشن کردم . Multivision . کانال يک . چراغ را خاموش کردم و يک قوطی TUBURG گذاشتم کنار دستم . با خودم فکر کردم آخر هفته می شود بروم شمال . بايد تلفن سپيده را از مهران می گرفتم . فکر کردم : اگر عيد فطر بيفتد سه شنبه می شود رفت نخجوان

۱۴ آبان ۱۳۸۴

تـفـــاهـــــــــم
گفت : در ريم . بريم تورنتو ؟ گفتم : نمی شه .گفت : می شه اگه بخوای . گوشی ام زنگ زد . شيرين پشت خط بود . پرسيد: امشب شام ميای خونه ؟ رعنا اشاره کرد که نه . گفتم : تو بخور . کارم طول می کشه امشب . گفت: پس منم می رم بيرون . موبايل رو هم نمی برم . حوصله شو ندارم . پرسيدم : کجا می ری حالا ؟ پرسيد : مهمه ؟ گفتم: نه ! گفت : اگه دير اومدم بخواب . گفتم : خداحافظ . رعنا گفت : امشب بيا پيش من . شيرين هم که نيست . پرسيدم : هوشنگ ؟ گفت : نمياد امشب . گفته جلسه شون تا دم دمای صبح طول می کشه . خنديديم . گفتم : مثل من ! خنديد . گفت : مثل شيرين
ياهو
روی پايين ترين شاخه چنار خشکيده نشسته بود و تا جايی که منقارهای سياهش اجازه می داد فرياد بود که بر سر کوچه های لخت می ريخت . ديگری بال های خاکستری گشوده اش را سه بار روی آسفالت کوبيد و بعد بال راستش را بالا برد و با سر به زمين خورد . من دو قدم ديگر جلو رفتم . صدای قار قار مثل دسته ای زن سياه پوش توی گوش هام می لولـيـد . به ساعتم نگاه کردم . يک دقيقه ديگر سه ساعت می شد که در گوشی موبايلم زمزمه کرد : " شايد يه روزی بالاخره ما دوباره هم رو ديديم "
ئ
پلاک دو
پری سا

۱۳ آبان ۱۳۸۴

وانمود کنيد سيب زمينی هستيد اما آدم هايی را که از کنارتان می گذرند با مشت بزنيد وودی آلن


می گويد " ببنديم ؟ " می پرسم " سر چی ؟ " نان را تيليت می کند توی تغار . می گويد " سر ِ ... سر ِ.... " می گويم" سر سحر" می پرسد " سحری ؟ " می گويم " تو اين طور فکر کن . " می خندد . کشمش ها را می ريزم توی تغار . کش می آيند . می گويد "اين وقت سال کی آبدوغ زده آخه ؟ " " می چسبه . " من می گويم . جورابش را در می آورد پرت می کند پشت تلويزيون . روزنامه را می کشد جلو . صفحه حوادث را باز می کند . می خواند :" سرقت مسلحانه از بانک ملی تهرانپارس ." می گويد" بخوريم ؟ " تغار را می گذارم کنار. " بايد خيس بخوره کيشميشش " . با انگشت های پاش بازی می کند " آره باس دم بکشه" راديو می گويد صبح قشنگی ست . راديو می گويد همه به هم بايد احترام بگذارند . آشغال سيبش را پرت می کند توی سينی چای . راديو می گويد مهربانی گوهر گران بهايی ست . محتويات کيف را خالی می کنم روی روزنامه . روژ لب . کاندوم . دفترچه تلفن . عطر کوچک چانس . قرص ضد بارداری . می گويد : " اين کاره بوده . چه جيگری هم بود . " می گويم : " از اين تخم مرغ آوردن ها دوست ندارم . صد بار نگفتم لقمه ات بايد گنده باشه ؟ " می گويد : " جون تو ی ِ پی و پايه ای داشت که نگو " روژ را بر می دارد می کشد روی پاش . موهای پاش قرمز می شود . دست می کشد به پاش می گويد : " اوف . پاهاش عين مناره های مسجدمون بود لاکردار . کشيده . م م م م " می گويم : " شايد شووهر داشته . شايد . . . " دست می کـشد روی شورتش . می گويد : " داشته باشه . چه بهتر . می خواست اين جور نياد کوچه " . اسکناس ها را می شمرم . دو هزار و هفتصد تومان . می گويم : " ما کارمون اين نيست .می فهمی ؟ " راديو می گويد رييس پليس تهران مقدار مبلغ به سرقت رفته را دويست ميليون تومان اعلام کرد " عکس سه در چهاری افتاده روی روزنامه . می گويد : " تو که هی می گی سحر سحر چرا خالکوبی کردی روناک ؟ " عکس را بر می گردانم . می پرسد : " حالا چه شکلي هست اين روناک ؟ " عکس را می گيرم سمتش . می گويم : " اين شکلی " خيره می شود به من . خودش را جمع و جور می کند . دستش را دراز می کند عکس را می قاپد . می گويد : مــَ مــَ مــن . . . نمی دونستم ولله " می گويم : " يادم تو را فراموش پفيوز " ئ

ماه رمضان هم رفت و ما باز از دیدن چنین صحنه های عارفانه ای بی نصیب ماندیم
دو تن از کارکنان باسابقه وزارت خارجه بخش هائی از درس های مجتبی ثمره را برای "روز" چنین بازگویی کرده اند
از کجا انحراف شروع می شود. از خط شلوار، کفش و لبخند. آنکه عنوان ديپلمات جمهوری اسلامی را يدک می کشد و خط شلوارش اتوخورده است جز آنکه به اشرافيت ميل کرده و ضعفی را نمايان ساخته که به جاسوسان غربی" گرا" می دهد، می تواند برای ما هم نشانه ای باشد که طرف به نماز مقيد نيست، هر چند که جای مهر بر پيشانی داشته باشد
کفش وسيله خوبی است برای شناختن مومن. آن کس که مومن است هميشه کفشی به پا دارد که آماده کندن آن و وضوساختن است. اما آن کس که کفشی تميز و بندی و شيک به پا دارد، معلوم است که آن را از پا در نمی آورد. کفشی که پشتش خوابيده نباشد، متعلق به کسی است که برای وضو آماده نيست. همچنان که وقتی به خانه شان می روی، اگر دم در کفش ها رديف و به اصطلاح مسجدی نباشد، هر چند که گوشه ای و قفسه ای برای کفش ها گذاشته باشند، نشان دهنده آن است که صاحبخانه از اينکه کفش ها قبل از ورود به خانه، کنده شود اکراه دارد
لبخند مدام به روی آدم های ناآشنا و ارباب رجوع، يک خوی غربی است و نشان دهنده کسی که می خواهد خود را در دل مخاطب جا کند. اما مخاطبان در سفارت خانه های ما چه کسانی هستند؟ جز معدودی که آن ها را می شناسيد، بقيه يا خارجی هستند که اصل بر جاسوس بودن آن هاست و يا ايرانی های ضدانقلاب. مگر آنکه شناسائی کرده و قصد داشته باشيد آنها را جلب کنید که آن هم مقررات خود را دارد
برای ما کارمند به معنای اداری معنا ندارد. هر کس، حتی پيشخدمت و آشپز، يک مامور تبليغ و جمع آوری اطلاعات و آماده شهادت هست. کسی که هر روز بايد قبل از رفتن به سر کار غسل کند و آماده باشد که شايد به شهادت برسد
مواظب باشيد که در روزهای تعطيل، حالا جمعه باشد و يا يکشنبه همکاران تان به کجا مي روند. "رفته بودم با خانواده به گردش" بهانه خيلی رايجی است برای فرار از نماز جمعه و فرادا عمل کردن. چنين اعمالی در صورت تکرار،نشانه ضعف است. احتمال بدهيد که ناپاکی رخ داده باشد

۱۲ آبان ۱۳۸۴


چه می کنند این مهندسان عمران
پلی بر رودخانه ای در آلمان
که شرق و غرب آلمان را به هم وصل می کند

۱۱ آبان ۱۳۸۴

قابل توجه کسانی که می گویند مگر 13 آبان نبود تولدت پس چرا 11 آبان گرفتی ؟ : چه طور مراسم یوم الله 13 آبان بیفتد 11 آبان تولد من نیفتد ؟ اوهوکی
بر اثر حفاری های شهرداری منطقه 11 تهران ، دیوار شرقی مجموعه تئاتر شهر فرو ریخته و تالار های قشقایی و سایه و کارگاه دکور این مجموعه آسیب جدی دیده است
شكسپير، هملت را از روي كيخسرو نوشت
شباهت بين داستان كيخسرو و هملت به‌حدي است كه بعضي از دانشمندان پنداشته‌اند داستان كيخسرو اصل داستان هملت است

هملت و كيخسرو: شباهت يا اقتباس؟
تهران_ ميراث خبرگروه فرهنگ، آرزو رسولي: زنده‌ياد محمود صناعي در مقاله‌اي با عنوان «فردوسي: استاد تراژدي» مي‌نويسد: «شباهت بين داستان كيخسرو و هملت به‌حدي است كه بعضي از دانشمندان پنداشته‌اند داستان كيخسرو اصل داستان هملت است.»محمود صناعي (1297 اراك- 1362)، نويسنده، مترجم، روانكاو و متفكر معاصر و بنيادگذار مؤسسه روانشناسي دانشگاه تهران، در اين مقاله براي نخستين بار از ديد روانكاوانه داستانهاي شاهنامه را مورد بررسي قرار داده است كه در پژوهشهاي شاهنامه‌شناختي كاري بي‌سابقه بوده است.او اين گفتار خود را به آلفرد ارنست جونز (1879-1958)، روانكاو برجسته انگليسي و از همكاران نزديك زيگموند فرويد، ارجاع مي‌دهد كه در مشهورترين اثر خود،Hamlet and Oedipus (1949)، اين نظريه را مطرح كرده است.در اين زمينه، نظر چندتن از استادان زبان و ادبيات فارسي و محققان را جوياشديم:دكتر ميرجلال‌الدين كزازي، اديب و محقق، مي‌گويد: شنيده‌ام كه اين دو داستان را با هم قياس مي‌كنند اما خيلي نمي‌توانم روشن در اين باره سخن بگويم. شايد اين قياس از جهت پيوندي باشد كه هملت با پدرش دارد و كيخسرو با افراسياب. كيخسرو رانده‌ي درگاه افراسياب است و هملت نيز با پدرش چند و چوني دارد
استاد ابوالحسن نجفي، زبان‌شناس و محقق و مترجم، در اين باره مي‌گويد: من همان زمان كه سخنراني زنده‌ياد صناعي به‌صورت جزوه‌اي منتشر شد (1348ش)، اين دو داستان را با هم قياس كردم اما در اين خصوص خيلي قانع نشدم و ترديد دارم. گرچه كل مقاله بسيار خوب است و براي امروز هم حاوي نكات تازه و ارزشمندي است.به‌نظر استاد احمد سميعي، اديب و محقق و مترجم، قياسهاي زيادي ميان داستانها و اسطوره‌ها ملل مختلف صورت مي‌گيرد، اما اعتباري ندارد.ابوالفضل خطيبي، شاهنامه‌پژوه، با رد كردن اقتباس داستان هملت از كيخسرو مي‌گويد: مشابهت ميان اساطير ايران و جهان دليلي بر اقتباس آنها از يكديگر نيست. تنها ممكن است اين اساطير و داستانها منشأ مشتركي داشته‌ باشند. مثلاً داستان رستم و سهراب اصل سكايي دارد. سكاها به نواحي مختلف كه رفته‌اند، اين داستان را با خود برده‌اند و مشابه اين داستان در برخي كشورها هم هست. اين بدان معنا نيست كه اين داستان را ملتي از ملت ديگر گرفته باشد بلكه غالباً اينها اصل مشتركي دارند

این هم تحفه ی دوستان هنرمند . چه می کنند این ایرانی ها

۱۰ آبان ۱۳۸۴

پلاک صــــــفــر

می گويد فوت کن . شمع ها را می گويد . فکر می کنم يکی کم است . يک شمع . يک نفر . بهانه می آورم هنوز مثل بچه ها . شمع را که فوت کنی يعنی تمام . می پرد سال . مثل همه ی سال هايی که پريده فکرشان و از سرت نمی پرد . می گويد فوت کن . چشم ها را می بندم لحظه ای به آرزوی ِ . . . آرزو اگر فايده داشت از اين همه چشم بستن ها و زير لب خواستن ها چيزی نصيبش می شد . نمی گويم نشد . شد يا نشد يا کاش نمی شد . ديگر فرقی نمی کند . سی و دو ساله ام حالا . همين و ديگر هيچ . اما تا فوت نکنی انگار اين طرف ايستاده ای هنوز . مرز است فوت . نمی گذری اگر روشن بماند شمع . مرز . خط عجيبی ست برای من . وقتی از ذهن ها برچيده می شود . وقتی از سنت ها برداشته می شود . وقتی ديگر سدی بر هيچ فرهنگی نخواهد بود از خاک هم برداشته خواهد شد مرزها . اما از حلقه درختان نه . شمرده می شود هرسال . يک حلقه کم تر يعنی يک سال فرصت بيش تر برای زندگی . با فوت کردن شمع ها می گذريم از مرز . می رسيم به انتها . يعنی اين هم تمام شد . گذشت . و شمع دود شد و به هوا رفت و " رفت که رفت " و تا به خودت می آيی می بينی نايی نمانده است برای فوت کردن . هزار و سی صد و هشتاد و چهار به علاوه ی سی و دو , می شود هزار و چهارصد و شانزده . نهايتا شانزده فوت ديگر بعد از شروع قرن بعدی خورشيدی . شانزده فوت تا نکير تا مار ِ غاشيه . و بعد . . . صدای بوق آزاد . . . تلفن ها را بر نمی دارم . بگذار بزند . به درک که تو پشت خطی برای عرض تبريک . يک سال ديگر هم گذشت . اين همه ی آن چيزی است که از اين کيک برايم مانده . تاريک است و هر چه می گذرد سکوت ورم می کند . تمرينی است برای خوابيدن . سکوت خواب می آورد . می ترسم و با آن که می ترسم فکر می کنم هرچه باشد بهتر از جنگ و تحريم و اعدام است . قرص های روی ميز را برمی دارم . باد خودش شمع روی کيک را خاموش خواهد کرد . يک سال ديگر از عمرم گذشت . يک زمستان ديگر در پيش است . چشم هايم را می بندم . شب به خير
پلاک صــــــفــــر
شــــــهـــــــــرام

پلاک 216
1
مي گويم : من بروم ، دير مي شود
مي گويد : مي خواهم دير برسي
با خودم مي گويم مي خواهد بگويد مي خواهم بيشتر با تو بايستم ، اما چون شكسته مي كشد خطها را
مي گويد : اين يعني تودار بودن ؟
مي گويم : زياداش خوب نيست
مي گويد : مي خواهم دير برسي ، خيره هم نشو به من
با خودم مي گويم
دست مي دهيم . انگشتان دستم را مي بوسم ، تو هوا نگه مي دارم ، اينطور
برمي گردم سمت خيابان ، مي رود ، مي روم
.بچه ها انتراكت تمام شد ، شروع مي كنيم ؛
زنگ پلاك دو را مي زنم ، دو بار ، نيست ، جواب نمي دهد‌ ، خسته شده ، شايد هم رفته خرما خوري

زنگ پلاك صفر را مي زنم ، يك بار ، هست ، جواب مي دهد ، خسته نمي شود ،خرما خوري هم نمي رود
مي گويم : تا يك جايي برسان اش
مي گويد : حتمآ
2
ترك موتور ، صداي شهر، چشمهام مي سوزد
ترمينال غرب
مسافرين محترم 8:5 تهران ، بوك
راننده مي گويد : هنوز هم توكار نوشتن موشتن و تياتر مياتر و هونر مونر و اينجور چيزهايي ؟
مي گويم : اتوبوس نو مبارك
مي گويد : وول وول اصله ، چاي بريزم ، سيگار بدي !؟ از همون كه هميشه مي كشي ، آبيه
مي گويم : جاساز كار خودش را كرد ؟
مي گويد : مههههنننند س.موهات ، شاگردش مي خندد
مي گويم:من مهندس نيستم
پاكت سيگار را مي گذارم روي داشبورد
مي گويم:مال خودت مي روم سر جاي ام پيش سامان
مي گويد:همون ريش پوووورووووفووووسووووو...شاگردش مي خندد
راه مي افتد،صداي چريك چريك تخمه شروع مي شود
3
كرج 30 كيلومتر
چشمهام را مي بندم ، بازشان مي كنم
بيجار ... كيلومتر
مي بندمشان
ديواندره ... كيلومتر
سقز ... كيلومتر
بازشان مي كنم
بوكان 5 كيلومتر
در مي زنيم ، مي بندمشان ، بوي ميخك بغل ام مي كند ، گونه هاش گونه هاي ام را خيس مي كند
مي گويم : صبح اول وقت ، لباس كردي! بوي پدر هم كه مي دهي
مي گويد : ديوانه ! آخر امشب هردو خوشحال بوديم
مي گويم : خسته نباشيد
مي گويد : بيا كتابهاي ات را ببين ، دست نخورده و سالم اند ، رويشان را پوشانده ام با همان توري سفيد كه دوست اش داشتي ، وقتي دلم برايت
تنگ مي شود با كتابهاي ات حرف مي زنم ، حرفهايم را مي فهمند
باور كن
مي گويم : وقتي دلم برايت تنگ مي شود‌ ، با كتابهاي ات حرف
مي زنم ، حرفهايم را مي فهمند ! باور كن ! خيلي داستاني بود
مي گويد : ...ز
مي گويم : برو چند ساعتي به خواب
مي گويد : ...ز
مي گويم : امشب همديگر را خيلي خسته كرده ايد با پدر
دستي ام را روشن مي كنم ، تا حوالي 7 بيدار شوم با صداي زنگ اش
نمي شوم

به لحظه اي در سفر
ساكن زير همكف شماره 216
صلاح الدين كريم زاده